باسلام وتشکرازهمه ی دوستان
من وهمسرم نزدیک 6سال هست که ازدواج کردیم البته قبلش 4 سال دوست بودیم وباید بگم که واقعا عاشق هم هستیم .بعدازازدواج سرهرموضوع کوچیکی که دعوامون می شد همسرم سریع ازکوره درمیرفت ظرف می شکوند حتی به کتک کاری هم می رسید ولی بایدبگم که بعدش خودشم ناراحت می شد چندسال همینجوری گذشت من خیلی اصرارکردم بریم پیش مشاورولی قبول نمیکرد [البته بایدبگم جفتمون خیلی کوچیک بودیم پدرامونوازدست دادیم من 1برادردارم وایشون یه دونه ومادرشونم ازاول سرکاررفتن وبعدهم ازدواج کردن وچون مادرشون هیچ وقت منزل نبودن واز نظرابرازعلاقه هم بسیارضعیف هستن همیشه همسرم ازاین موضوع زجرمی کشیدولی به من نمی گفت مخصوصا زمانیکه برخوردوارتباط ماروبامامانمون می دید مامانمم خیلی باهاش صمیمی شده بودچون میدید اینقدر که همسرم بامامانم صمیمی هست با مامان خودش نیست...]
حالا برای چندمین بار یک ماه ونیم پیش دعواکردیم [وقتی دعوامی شه نمی ذاره حتی یه دست لباس موبایل وکیف دستی باخودم ببرم] ناپدریش اومد منو برد 2هفته خونه مامانم بودم همسرم به قدری پشت سرمن جلوی خانوادش حرف زده بود که ززمانیکه ناپدریش زنگ زدخونه ما وبگه بالاخره برای مشاوره وقت گرفته البته قبل ازدعواقرارشددیگه بریم پیش مشاورکه همه چیز بهم ریخت وناپدریش گفت که همسرمن نمیرره هرکاری میکنن ولی بالاخره مابزور بردیم منم خیلی ناراحت شدم منم پامو کردم توی کفش که نمیرم مامان من به اونا نگفت من نمیرم خلاصه یک دفعش هیچی سری بعدکه ایشون تماس گرفت اول گفت که پشت سرشوهرت حرفی نزنی که اگرقرارشد1درصدباهاش زندگی کنی جلوی خانوادت بده زمانیکه گفت وقت برای من گرفتن دقیق روز 2پریودم می شدمنم چون توی اون مدت شرایط خوبی نداشتم گفتم برای هفته ی بعدوقت بگیرین که اون آقابهش برخورد شروع کردآره الان بری میخوای دروغ بگی پسرم خیلی چیزا درموردت گفته...حالاپاتواززندگیش بکش بیرون اجازه بهش نمیدم اسم تورو بیاره خلاصه من دیوونه شدم این حرفو قبلا هم زده بود ماهیچی بهش نگفته بودیم من به مادرشوهرم گفته بودم یه کاری دارین خودتون بهم بگین نه اینکه همسرتون ولی چون این خانم همیشه میخادخراب نشه وپشت سرفقطشوهرشوپرمیکنه وضع خرابتر میشه من حالا برگشتم ولی نمیتونم به همسرم بقبولونم که چقدربه حمایتش نیازدارم پیش بقیه ودیگه هم پیش مشاورنمیادچی کارکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من وهمسرم نزدیک 6سال هست که ازدواج کردیم البته قبلش 4 سال دوست بودیم وباید بگم که واقعا عاشق هم هستیم .بعدازازدواج سرهرموضوع کوچیکی که دعوامون می شد همسرم سریع ازکوره درمیرفت ظرف می شکوند حتی به کتک کاری هم می رسید ولی بایدبگم که بعدش خودشم ناراحت می شد چندسال همینجوری گذشت من خیلی اصرارکردم بریم پیش مشاورولی قبول نمیکرد [البته بایدبگم جفتمون خیلی کوچیک بودیم پدرامونوازدست دادیم من 1برادردارم وایشون یه دونه ومادرشونم ازاول سرکاررفتن وبعدهم ازدواج کردن وچون مادرشون هیچ وقت منزل نبودن واز نظرابرازعلاقه هم بسیارضعیف هستن همیشه همسرم ازاین موضوع زجرمی کشیدولی به من نمی گفت مخصوصا زمانیکه برخوردوارتباط ماروبامامانمون می دید مامانمم خیلی باهاش صمیمی شده بودچون میدید اینقدر که همسرم بامامانم صمیمی هست با مامان خودش نیست...]
حالا برای چندمین بار یک ماه ونیم پیش دعواکردیم [وقتی دعوامی شه نمی ذاره حتی یه دست لباس موبایل وکیف دستی باخودم ببرم] ناپدریش اومد منو برد 2هفته خونه مامانم بودم همسرم به قدری پشت سرمن جلوی خانوادش حرف زده بود که ززمانیکه ناپدریش زنگ زدخونه ما وبگه بالاخره برای مشاوره وقت گرفته البته قبل ازدعواقرارشددیگه بریم پیش مشاورکه همه چیز بهم ریخت وناپدریش گفت که همسرمن نمیرره هرکاری میکنن ولی بالاخره مابزور بردیم منم خیلی ناراحت شدم منم پامو کردم توی کفش که نمیرم مامان من به اونا نگفت من نمیرم خلاصه یک دفعش هیچی سری بعدکه ایشون تماس گرفت اول گفت که پشت سرشوهرت حرفی نزنی که اگرقرارشد1درصدباهاش زندگی کنی جلوی خانوادت بده زمانیکه گفت وقت برای من گرفتن دقیق روز 2پریودم می شدمنم چون توی اون مدت شرایط خوبی نداشتم گفتم برای هفته ی بعدوقت بگیرین که اون آقابهش برخورد شروع کردآره الان بری میخوای دروغ بگی پسرم خیلی چیزا درموردت گفته...حالاپاتواززندگیش بکش بیرون اجازه بهش نمیدم اسم تورو بیاره خلاصه من دیوونه شدم این حرفو قبلا هم زده بود ماهیچی بهش نگفته بودیم من به مادرشوهرم گفته بودم یه کاری دارین خودتون بهم بگین نه اینکه همسرتون ولی چون این خانم همیشه میخادخراب نشه وپشت سرفقطشوهرشوپرمیکنه وضع خرابتر میشه من حالا برگشتم ولی نمیتونم به همسرم بقبولونم که چقدربه حمایتش نیازدارم پیش بقیه ودیگه هم پیش مشاورنمیادچی کارکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟