پژمان احساس مي كند كه هميشه در سايه ي شوهر مرحوم همسرش قرار دارد . اما سمانه اصرار دارد كه او فقط غمگين است و پژمان را دوست دارد . آيا اين ازدواج ختم به خير مي شود ؟
همسر مرحومم در زندگي زناشويي ام سايه انداخته است
اظهارات زن
سمانه 42 ساله که یک برنامه ریز مسابقات است و اخیراً دوباره ازدواج کرده و اکنون با پژمان ، دختر او آتنا 11 ساله و دو فرزند خودش آرش 16 ساله و الهام 13 ساله زندگی می کند ، می گوید : من واقعاً پژمان را دوست دارم . اما نمی توانم به شوهر اولم ، علی که 3 سال پیش فوت کرد فکر نکنم .
انگار روحش خانواده ی جدید ما را ول نمی کند . روزی که علی از دنیا رفت خیلی وحشتناک بود و هیچوقت آن را فراموش نخواهم کرد . ما بچه ها را برده بودیم به ویلای ساحلی یکی از دوستان ، تا کباب درست کنیم . او کنار اجاق ایستاده بود و در مورد هوای عالی آنجا نظر می داد که یکدفعه از پا افتاد . ما همه اول فکر کردیم که از حال رفته . دوستمان سعی کرد حال او را به جا بیاورد اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد تا اینکه به 119 زنگ زدیم . اما وقتی آمبولانس رسید دیگر خیلی دیر شده بود . او سکته ی قلبی شدیدی کرده بود .
خیلی تأسف بار بود حتی فرصت این را نداشتم که باهاش خداحافظی کنم . بعد از آن تا 2 سال روزگار سیاهی داشتیم . خیلی آشفته و پریشان بودم که به خاطر کمک های خانواده و دوستانم خیلی باید از آنها تشکر کنم . آرش و الهام تا مدتی تحت درمان بودند . و من در اینترنت عضو گروهی شدم که فعالیتهای خیریه میکردند تا ذهنم را در گیر مسائل متفرقه کنم .
در واقع همینطوری با پژمان آشنا شدم . یکی از خانمهایی که در گروه من بود ، سعی کرد من را با او آشنا کند . میلی به این کار نداشتم اما گاهی قبول می کردم که برای شام او را ملاقات کنم . در اولین قرارمان با هم دوست شدیم . 1 سال بعد با هم ازدواج کردیم و یک مراسم کوچک در یک رستوران نزدیک خانه ام گرفتیم . هم برایم تلخ بود هم شیرین .
من خوشحال بودم اما بچه ها تمام مدت گریه کردند . نه به خاطر اینکه پژمان را دوست نداشتند بلکه به خاطر اینکه احساس می کردند من او را جایگزین پدرشان کرده ام . راستش را بگویم از آن به بعد همه چیز به هم ریخت . من و پژمان بیشتر از زمانیکه با علی بودم با هم دعوا می کردیم و همیشه خانه امان متشنج بود . منشأ اصلی این تنشها ، بچه ها بودند . من فکر می کنم پژمان خیلی نسبت به آن چیزی که بچه های من از دست داده اند حساس است . او فکر می کند که با مرگ شوهرم باید آرش و الهام را کنار بگذارم . به نظر من توقع زیادی از من دارد. درست است که آنها هر روز تختخوابشان را مرتب نمی کنند ولی آیا جرمی مرتکب شده اند ؟ به خاطر خدا ، بچه های من پدرشان را از دست داده اند . نباید تحت فشار و اذیت های ناپدری قرار بگیرند که . یک سری مسائل هم با دختر پژمان داریم . آتنا سه شنبه ها و جمعه ها و هر آخر هفته با ما است . او و الهام یک اتاق مشترک دارند و دائم با هم جر و بحث می کنند .
آتنا همیشه وسایل الهام را قرض می گیرد و این دختر من را عصبانی می کند . من بهش می گویم که باید وسایلشان را با هم استفاده کنند . اما فکر می کنم که آتنا باید یک کم بیشتر رعایت کند و احترام بگذارد . من و پژمان درباره ی اینطور مسائل با هم دعوا می کنیم و معمولاً هر کس طرف بچه ی خودش را می گیرد . باور کنید می دانم که برای پژمان هم سخت است . او خیلی تلاش می کند تا با بچه های من ارتباط برقرار کند اما برای بچه ها آسان نیست .
خیلی برای من سخت است که بشنوم بگویند " پدرمان هیچوقت مجبورمان نمی کرد این کار را انجام بدهیم " و ماه قبل در جشن تولد الهام جداً ناراحت شد چون من از دوستم خواستم که فقط از من و بچه هایم عکس بگیرد . بعداً به من گفت که احساس کرده او را به جایی حساب نکردیم . من در این مورد احساس بدی داشتم . نمی خواستم ناراحتش کنم . الان که فکر می کنم می بینم من حتی نمی دانم به چه چیزی فکر می کردم . واقعاً روز پراسترسی داشتم . آه ، صحبت از عکس کردم ، من عکسهای خانوادگی زیادی دور و اطراف خانه زده ام که در اغلب آنها علی حضور دارد .
یکبار پژمان یک شوخی درباره ی آن کرد اما به جرأت می گویم که این موضوع او را به تنگ آورده . می دانم که چقدر به خاطر داشتن چنین شوهر خوبی خوشبختم اما عملاً دیگر عشق در روابط ما جایی ندارد . ما اغلب تنها سپری می کنیم و اکثر شبها او به رختخواب می رود و من روی کاناپه می نشینم تا برنامه تلویزیونی را تماشا کنم .
اظهارات شوهر
پژمان 44 ساله مدیر یک شرکت تجاری گفت : من در سایه ی شوهر اول همسرم دارم زندگی می کنم . علی هنوز جزئی از زندگی سمانه و بچه هایش است که من اغلب احساس می کنم مثل چرخ سوم می مانم . فکر می کنم در هر چیزی ، من در مرحله ی دوم قرار دارم و از خودم می پرسم علی چکار می کند ؟
باور کنید من می فهمم که مرگ ناگهانی او برای خانواده خیلی تلخ بوده . می دانم چند سال آخر چقدر برای آنها سخت بوده و سعی می کنم به آن احترام بگذارم . اما زندگی ما روز به روز سردتر می شود . به یک دلیل ، آن هم اینکه سمانه نگران سلامت روح و روان بچه هایش است . انگار او فکر می کند که لوس کردن آنها شرایط را بهتر می کند .سمانه یک کار تمام وقت دارد با این حال هر کاری برای آرش و الهام انجام می دهد . او قوانینی را در خانه می گذارد و بعد آنها را می شکند .
به آرش می گوید که 11 شب ساعت خاموشی است و وقتی او با خیال راحت بعد از نصف شب به خانه برمی گردد هیچ چیزی به او نمی گوید . آنها بچه های خوبی هستند اما از رفتاری که با آتنا دارند خوشم نمی آید و رفتاری که با من دارند را هم دوست ندارم . آنها خیلی گستاخند و وقتی بهشان می گویم ،همه چیز خراب می شود . الهام گریه می کند ، آرش به من می گوید که پدرش نیستم و سمانه سرم داد می کشد که خیلی به بچه هایش سخت می گیرم . حتی یک روز نشد که احساس نکنم با علی مقایسه شده ام و با او سنجیده نشدم و خیلی وقت ها می شود که احساس می کنم که من را به جایی حساب نمی کنند مثل جشن تولد 13 سالگی الهام .
سمانه همه اش می گفت : ای کاش علی دخترش را می دید که یک نوجوان شده و به دلایلی نخواست که من در عکسها حضور داشته باشم . او چند تایی عکس دسته جمعی گرفت که در آن من و آتنا بودیم اما بیشتر عکسها از او و بچه هایش بودند . الان که فکر می کنم او به ندرت عکسی از من در خانه دارد اما هر کجا که می روی عکسهای علی را می بینی . جالب اینجاست که سمانه چیزهایی به من گفته که من فکر کنم ازدواج اولش به این خوبی نبوده . یکبار به من گفت که او هرگز درباره ی احساساتش به نوعی که با من می تواند صحبت کند با علی نمی توانست صحبت کند . علائق مشترک زیادی نداشتند اما او فقط چیزهای خوب را به خاطر می آورد .
از وقتی علی مرده ، سمانه از او اسطوره ساخته ، وقتی با هم دوست شدیم همه چیز خوب بود اما الان گهگاهی با هم خوبیم . می دانستم که سمانه احساسی است و این یکی از آن ویژگیهای او است که من دوست داشتم . اما در عین حال می تواند زیاده روی هم بکند . از اینکه با هم دعوا کنیم و سروصدایمان بلند شود پرهیز می کنم . بنابراین هر وقت او دعوا را شروع می کند به بیرون می روم تا یک کم هوا بخورم . حسابی عصبانی می شود و من را متهم می کند که اهمیت نمی دهم . من نمی توانم دعوا را به نفع خودم تمام کنم . من انگار همیشه باید در روابطم اینگونه باشم . ازدواج اولم به طلاق منجر شد .
وقتی دوباره ازدواج کردم فکر می کردم می توانم درست آن را پیش ببرم . الان زیاد مطمئن نیستم . به خاطر همین پیشنهاد دادم که به مشاوره برویم و درمان را شروع کنیم . من واقعاً سمانه را دوست دارم و می خواهم زندگی ام را با او بسازم اما شرایط حاضر جداً غیرقابل تحمل است .
مشاور
مشاور گفت : خانواده در بسیاری از موارد به هم ریخته و آنها نیاز به یک سری دسته بندی و نظم دارند . پژمان و سمانه هر دو سعی می کردند که زندگی اشان را با هم بسازند اما خاطرات مرگ علی مانند تنشهای معمولی ناشی از ترکیب دو خانواده ، تلاش آنها را کامل می کرده .
به سمانه گفتم که من فکر می کنم او با گناهی که فکر می کرده با ازدواج مجدد مرتکب شده دست و پنجه نرم می کرده . او ناخودآگاه داشت ازدواج جدیدش را بدون ترس از بی ارزش کردن خاطرات علی خراب می کرد. به او گفتم " طبیعی است که شما احساس کنید به علی وفادار نبوده اید اما استحقاق شاد بودن را دارید و چقدر خوشبختید که چنین مردی که شما و بچه هایتان را دوست دارد نصیب شما شده " همینطور به او گفتم که فکر او در مورد حمایت بچه ها از بیشتر نشدن درد و رنجشان با برآورده کردن خواسته هایشان اشتباه بوده . چیزی که آرش و الهام نیاز دارند شما فراهم کنید ، ساختار و استقامتی است که به آنها کمک کند تا احساس امنیت کنند . بنابراین در جلسات بعدیمان روی روشهای مربوط به بچه ها تمرکز خواهیم کرد .
به سمانه و پژمان یادآور شدم که ترکیب دو خانواده همیشه مشکل ساز بوده . یکی از روشهای کارساز این است که فضایی را به آتنا در خانه اختصاص دهید تا او احساس نکند که مثل میهمان در خانه ی جدید پدرش به سر می برد . پژمان و سمانه تصمیم گرفتند اتاق مطالعه اشان را تبدیل به اتاق خوابی برای او بکنند تا دعواهای او و الهام به پایان برسد .
همینطور در مورد اینکه چرا الهام و آرش سخت می توانند با تصویر جدید خانواده کنار بیایند ؟ آنها نوجوانند و در مرحله ای هستند که سعی دارند از پدر و مادر دوری کنند . نه اینکه یک پدر یا مادر جدید پیدا کنند . همچنین یادآور شدم که مرگ علی مسئله را کاملتر هم کرده . الهام و آرش احساس گناه می کنند از اینکه یک پدر جدید پیدا کرده اند و این احساس را سر پژمان خالی می کنند . من پژمان را تشویق کردم که ذهنش را از اینکه گستاخی آنها را تحمل می کرده پاک کند . و به او گفتم که رفتار آنها را انحصاری نکند .
توصیه ی من این است که آغوشش را به روی آنها باز کند اما آنها را مجبور نکند که آن را بپذیرند . موضوع دیگری که ما روی آن کار کردیم این بود که سمانه و پژمان در مورد نظم و انضباط سعی کنند یک شیوه را در پیش بگیرند . به آنها کمک کردم که یک سری قوآنین را برای بچه ها قرار بدهند همینطور قوآنینی برای عواقب شکستن آنها . ما توافق کردیم که آنها یک جلسه خانوادگی هفتگی را برقرار کنند طوری که سمانه و پژمان مسائل مهم را با هم درمیان بگذارند و به بچه ها این فرصت را بدهند که آنها نیز همین کار را بکنند . وقتی مشکلات نظم یافته از بین رفت ، سمانه و پژمان توانستند روی خودشان به عنوان یک زوج تمرکز کنند .
گفتم : شما نمی توانید روابط خودتان را قربانی کنید . این پایه و اساس خانواده ی جدید شما است . در مراحل بعدی پیشنهاد کردم که ابتدا : همزمان با هم برای خواب به طبقه بالا بروند تا بتوانند چند دقیقه ای قبل از خاموش کردن چراغها با هم گفتگویی بکنند . در طول روز به هم تلفن کنند یا پیام بدهند تا ارتباطشان را حفظ کنند و حداقل یک شب در هفته با هم قرار داشته باشند . به سمانه گفتم هرچه بیشتر فکر کنی که همسر پژمان هستی کمتر در گذشته ی خود زندگی می کنی .
مدتی طول کشید اما همه چیز بهتر شد . پژمان می گوید ازدواج آنها خیلی بهتر شده . او دیگر احساس نمی کند که روح علی او را تهدید می کند و سمانه هم بهتر شده . در آخرین جلسه به او گفتم که تصمیم بگیرد یک عکس از علی را در اتاق نشیمن قرار بدهد و بقیه را بردارد . یک عکس از خودش و پژمان در محلی که همیشه می نشینند ، کنار بخاری بگذارد . او گفت : این باعث شده ، مردی که به خانه ام می آید بچه هایم را دوست داشته باشد . ما هرگز علی را فراموش نمی کنیم اما از غم ما کاسته شده . به جای زندگی کردن در گذشته به آینده می اندیشیم .
Hi persian
همسر مرحومم در زندگي زناشويي ام سايه انداخته است
اظهارات زن
سمانه 42 ساله که یک برنامه ریز مسابقات است و اخیراً دوباره ازدواج کرده و اکنون با پژمان ، دختر او آتنا 11 ساله و دو فرزند خودش آرش 16 ساله و الهام 13 ساله زندگی می کند ، می گوید : من واقعاً پژمان را دوست دارم . اما نمی توانم به شوهر اولم ، علی که 3 سال پیش فوت کرد فکر نکنم .
انگار روحش خانواده ی جدید ما را ول نمی کند . روزی که علی از دنیا رفت خیلی وحشتناک بود و هیچوقت آن را فراموش نخواهم کرد . ما بچه ها را برده بودیم به ویلای ساحلی یکی از دوستان ، تا کباب درست کنیم . او کنار اجاق ایستاده بود و در مورد هوای عالی آنجا نظر می داد که یکدفعه از پا افتاد . ما همه اول فکر کردیم که از حال رفته . دوستمان سعی کرد حال او را به جا بیاورد اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد تا اینکه به 119 زنگ زدیم . اما وقتی آمبولانس رسید دیگر خیلی دیر شده بود . او سکته ی قلبی شدیدی کرده بود .
خیلی تأسف بار بود حتی فرصت این را نداشتم که باهاش خداحافظی کنم . بعد از آن تا 2 سال روزگار سیاهی داشتیم . خیلی آشفته و پریشان بودم که به خاطر کمک های خانواده و دوستانم خیلی باید از آنها تشکر کنم . آرش و الهام تا مدتی تحت درمان بودند . و من در اینترنت عضو گروهی شدم که فعالیتهای خیریه میکردند تا ذهنم را در گیر مسائل متفرقه کنم .
در واقع همینطوری با پژمان آشنا شدم . یکی از خانمهایی که در گروه من بود ، سعی کرد من را با او آشنا کند . میلی به این کار نداشتم اما گاهی قبول می کردم که برای شام او را ملاقات کنم . در اولین قرارمان با هم دوست شدیم . 1 سال بعد با هم ازدواج کردیم و یک مراسم کوچک در یک رستوران نزدیک خانه ام گرفتیم . هم برایم تلخ بود هم شیرین .
من خوشحال بودم اما بچه ها تمام مدت گریه کردند . نه به خاطر اینکه پژمان را دوست نداشتند بلکه به خاطر اینکه احساس می کردند من او را جایگزین پدرشان کرده ام . راستش را بگویم از آن به بعد همه چیز به هم ریخت . من و پژمان بیشتر از زمانیکه با علی بودم با هم دعوا می کردیم و همیشه خانه امان متشنج بود . منشأ اصلی این تنشها ، بچه ها بودند . من فکر می کنم پژمان خیلی نسبت به آن چیزی که بچه های من از دست داده اند حساس است . او فکر می کند که با مرگ شوهرم باید آرش و الهام را کنار بگذارم . به نظر من توقع زیادی از من دارد. درست است که آنها هر روز تختخوابشان را مرتب نمی کنند ولی آیا جرمی مرتکب شده اند ؟ به خاطر خدا ، بچه های من پدرشان را از دست داده اند . نباید تحت فشار و اذیت های ناپدری قرار بگیرند که . یک سری مسائل هم با دختر پژمان داریم . آتنا سه شنبه ها و جمعه ها و هر آخر هفته با ما است . او و الهام یک اتاق مشترک دارند و دائم با هم جر و بحث می کنند .
آتنا همیشه وسایل الهام را قرض می گیرد و این دختر من را عصبانی می کند . من بهش می گویم که باید وسایلشان را با هم استفاده کنند . اما فکر می کنم که آتنا باید یک کم بیشتر رعایت کند و احترام بگذارد . من و پژمان درباره ی اینطور مسائل با هم دعوا می کنیم و معمولاً هر کس طرف بچه ی خودش را می گیرد . باور کنید می دانم که برای پژمان هم سخت است . او خیلی تلاش می کند تا با بچه های من ارتباط برقرار کند اما برای بچه ها آسان نیست .
خیلی برای من سخت است که بشنوم بگویند " پدرمان هیچوقت مجبورمان نمی کرد این کار را انجام بدهیم " و ماه قبل در جشن تولد الهام جداً ناراحت شد چون من از دوستم خواستم که فقط از من و بچه هایم عکس بگیرد . بعداً به من گفت که احساس کرده او را به جایی حساب نکردیم . من در این مورد احساس بدی داشتم . نمی خواستم ناراحتش کنم . الان که فکر می کنم می بینم من حتی نمی دانم به چه چیزی فکر می کردم . واقعاً روز پراسترسی داشتم . آه ، صحبت از عکس کردم ، من عکسهای خانوادگی زیادی دور و اطراف خانه زده ام که در اغلب آنها علی حضور دارد .
یکبار پژمان یک شوخی درباره ی آن کرد اما به جرأت می گویم که این موضوع او را به تنگ آورده . می دانم که چقدر به خاطر داشتن چنین شوهر خوبی خوشبختم اما عملاً دیگر عشق در روابط ما جایی ندارد . ما اغلب تنها سپری می کنیم و اکثر شبها او به رختخواب می رود و من روی کاناپه می نشینم تا برنامه تلویزیونی را تماشا کنم .
اظهارات شوهر
پژمان 44 ساله مدیر یک شرکت تجاری گفت : من در سایه ی شوهر اول همسرم دارم زندگی می کنم . علی هنوز جزئی از زندگی سمانه و بچه هایش است که من اغلب احساس می کنم مثل چرخ سوم می مانم . فکر می کنم در هر چیزی ، من در مرحله ی دوم قرار دارم و از خودم می پرسم علی چکار می کند ؟
باور کنید من می فهمم که مرگ ناگهانی او برای خانواده خیلی تلخ بوده . می دانم چند سال آخر چقدر برای آنها سخت بوده و سعی می کنم به آن احترام بگذارم . اما زندگی ما روز به روز سردتر می شود . به یک دلیل ، آن هم اینکه سمانه نگران سلامت روح و روان بچه هایش است . انگار او فکر می کند که لوس کردن آنها شرایط را بهتر می کند .سمانه یک کار تمام وقت دارد با این حال هر کاری برای آرش و الهام انجام می دهد . او قوانینی را در خانه می گذارد و بعد آنها را می شکند .
به آرش می گوید که 11 شب ساعت خاموشی است و وقتی او با خیال راحت بعد از نصف شب به خانه برمی گردد هیچ چیزی به او نمی گوید . آنها بچه های خوبی هستند اما از رفتاری که با آتنا دارند خوشم نمی آید و رفتاری که با من دارند را هم دوست ندارم . آنها خیلی گستاخند و وقتی بهشان می گویم ،همه چیز خراب می شود . الهام گریه می کند ، آرش به من می گوید که پدرش نیستم و سمانه سرم داد می کشد که خیلی به بچه هایش سخت می گیرم . حتی یک روز نشد که احساس نکنم با علی مقایسه شده ام و با او سنجیده نشدم و خیلی وقت ها می شود که احساس می کنم که من را به جایی حساب نمی کنند مثل جشن تولد 13 سالگی الهام .
سمانه همه اش می گفت : ای کاش علی دخترش را می دید که یک نوجوان شده و به دلایلی نخواست که من در عکسها حضور داشته باشم . او چند تایی عکس دسته جمعی گرفت که در آن من و آتنا بودیم اما بیشتر عکسها از او و بچه هایش بودند . الان که فکر می کنم او به ندرت عکسی از من در خانه دارد اما هر کجا که می روی عکسهای علی را می بینی . جالب اینجاست که سمانه چیزهایی به من گفته که من فکر کنم ازدواج اولش به این خوبی نبوده . یکبار به من گفت که او هرگز درباره ی احساساتش به نوعی که با من می تواند صحبت کند با علی نمی توانست صحبت کند . علائق مشترک زیادی نداشتند اما او فقط چیزهای خوب را به خاطر می آورد .
از وقتی علی مرده ، سمانه از او اسطوره ساخته ، وقتی با هم دوست شدیم همه چیز خوب بود اما الان گهگاهی با هم خوبیم . می دانستم که سمانه احساسی است و این یکی از آن ویژگیهای او است که من دوست داشتم . اما در عین حال می تواند زیاده روی هم بکند . از اینکه با هم دعوا کنیم و سروصدایمان بلند شود پرهیز می کنم . بنابراین هر وقت او دعوا را شروع می کند به بیرون می روم تا یک کم هوا بخورم . حسابی عصبانی می شود و من را متهم می کند که اهمیت نمی دهم . من نمی توانم دعوا را به نفع خودم تمام کنم . من انگار همیشه باید در روابطم اینگونه باشم . ازدواج اولم به طلاق منجر شد .
وقتی دوباره ازدواج کردم فکر می کردم می توانم درست آن را پیش ببرم . الان زیاد مطمئن نیستم . به خاطر همین پیشنهاد دادم که به مشاوره برویم و درمان را شروع کنیم . من واقعاً سمانه را دوست دارم و می خواهم زندگی ام را با او بسازم اما شرایط حاضر جداً غیرقابل تحمل است .
مشاور
مشاور گفت : خانواده در بسیاری از موارد به هم ریخته و آنها نیاز به یک سری دسته بندی و نظم دارند . پژمان و سمانه هر دو سعی می کردند که زندگی اشان را با هم بسازند اما خاطرات مرگ علی مانند تنشهای معمولی ناشی از ترکیب دو خانواده ، تلاش آنها را کامل می کرده .
به سمانه گفتم که من فکر می کنم او با گناهی که فکر می کرده با ازدواج مجدد مرتکب شده دست و پنجه نرم می کرده . او ناخودآگاه داشت ازدواج جدیدش را بدون ترس از بی ارزش کردن خاطرات علی خراب می کرد. به او گفتم " طبیعی است که شما احساس کنید به علی وفادار نبوده اید اما استحقاق شاد بودن را دارید و چقدر خوشبختید که چنین مردی که شما و بچه هایتان را دوست دارد نصیب شما شده " همینطور به او گفتم که فکر او در مورد حمایت بچه ها از بیشتر نشدن درد و رنجشان با برآورده کردن خواسته هایشان اشتباه بوده . چیزی که آرش و الهام نیاز دارند شما فراهم کنید ، ساختار و استقامتی است که به آنها کمک کند تا احساس امنیت کنند . بنابراین در جلسات بعدیمان روی روشهای مربوط به بچه ها تمرکز خواهیم کرد .
به سمانه و پژمان یادآور شدم که ترکیب دو خانواده همیشه مشکل ساز بوده . یکی از روشهای کارساز این است که فضایی را به آتنا در خانه اختصاص دهید تا او احساس نکند که مثل میهمان در خانه ی جدید پدرش به سر می برد . پژمان و سمانه تصمیم گرفتند اتاق مطالعه اشان را تبدیل به اتاق خوابی برای او بکنند تا دعواهای او و الهام به پایان برسد .
همینطور در مورد اینکه چرا الهام و آرش سخت می توانند با تصویر جدید خانواده کنار بیایند ؟ آنها نوجوانند و در مرحله ای هستند که سعی دارند از پدر و مادر دوری کنند . نه اینکه یک پدر یا مادر جدید پیدا کنند . همچنین یادآور شدم که مرگ علی مسئله را کاملتر هم کرده . الهام و آرش احساس گناه می کنند از اینکه یک پدر جدید پیدا کرده اند و این احساس را سر پژمان خالی می کنند . من پژمان را تشویق کردم که ذهنش را از اینکه گستاخی آنها را تحمل می کرده پاک کند . و به او گفتم که رفتار آنها را انحصاری نکند .
توصیه ی من این است که آغوشش را به روی آنها باز کند اما آنها را مجبور نکند که آن را بپذیرند . موضوع دیگری که ما روی آن کار کردیم این بود که سمانه و پژمان در مورد نظم و انضباط سعی کنند یک شیوه را در پیش بگیرند . به آنها کمک کردم که یک سری قوآنین را برای بچه ها قرار بدهند همینطور قوآنینی برای عواقب شکستن آنها . ما توافق کردیم که آنها یک جلسه خانوادگی هفتگی را برقرار کنند طوری که سمانه و پژمان مسائل مهم را با هم درمیان بگذارند و به بچه ها این فرصت را بدهند که آنها نیز همین کار را بکنند . وقتی مشکلات نظم یافته از بین رفت ، سمانه و پژمان توانستند روی خودشان به عنوان یک زوج تمرکز کنند .
گفتم : شما نمی توانید روابط خودتان را قربانی کنید . این پایه و اساس خانواده ی جدید شما است . در مراحل بعدی پیشنهاد کردم که ابتدا : همزمان با هم برای خواب به طبقه بالا بروند تا بتوانند چند دقیقه ای قبل از خاموش کردن چراغها با هم گفتگویی بکنند . در طول روز به هم تلفن کنند یا پیام بدهند تا ارتباطشان را حفظ کنند و حداقل یک شب در هفته با هم قرار داشته باشند . به سمانه گفتم هرچه بیشتر فکر کنی که همسر پژمان هستی کمتر در گذشته ی خود زندگی می کنی .
مدتی طول کشید اما همه چیز بهتر شد . پژمان می گوید ازدواج آنها خیلی بهتر شده . او دیگر احساس نمی کند که روح علی او را تهدید می کند و سمانه هم بهتر شده . در آخرین جلسه به او گفتم که تصمیم بگیرد یک عکس از علی را در اتاق نشیمن قرار بدهد و بقیه را بردارد . یک عکس از خودش و پژمان در محلی که همیشه می نشینند ، کنار بخاری بگذارد . او گفت : این باعث شده ، مردی که به خانه ام می آید بچه هایم را دوست داشته باشد . ما هرگز علی را فراموش نمی کنیم اما از غم ما کاسته شده . به جای زندگی کردن در گذشته به آینده می اندیشیم .
Hi persian