پدرم به من زندگي كردن را آموخت
آيا تا به حال كسي در زندگيتان حضور داشته كه بتوانيد از او درس زندگي بياموزيد؟ در شرايط مختلف زندگي از او تقليد كنيد و همه عمرتان از حرفهاي او بهره بگيريد؟ نميدانم شما چه جوابي براي اين سوالها داريد، اما من چنين آدمي را ميشناسم. من با چنين آدمي بزرگ شدم و زندگي كردم. من چنين آدمي را در كنار خودم داشتم. پدرم را ميگويم، او همان مرد بزرگي است كه راهنما، مدير، مشاور و همراه من بوده و هست.
پدر من، مرد خارقالعادهاي است. توانايي او تنها در شناخت و تشخيص جنبه مثبت زندگي نيست، بلكه او اين نكتههاي مثبت را در عمل به مرحله اجرا درميآورد. در روزگاري كه بيشتر مردم همواره در حال غيبت كردن و بدگويي از ديگران هستند، پدرم در مواقعي كه تنهايي را حس ميكند فقط با خداي خود خلوت كرده با او صحبت ميكند. او وقتي رفتار كسي را نامناسب ميبيند، با مهرباني و تيزهوشي نكتههايي را به او تذكر ميدهد، طوري كه آن فرد هم ناراحت و رنجيده نشود. اغلب مردم وقتي حرفي بد و نادرست در مورد فردي كه غايب است ميشنوند، بسرعت آن را به او منتقل ميكنند، اما پدر من تنها آنچه را خوب است و باعث خوشحالي ميشود به شما ميگويد. او هميشه ميگويد: «نميخواهم مردم را با هم دشمن كنم، همه تلاشم اين است كه آنها را به هم نزديكتر كنم.»تا به حال شنيدهايد هنگامي كه مردها در جمع دوستان و اقوام حضور دارند، اظهاراتي نادرست و نه چندان محبتآميز در مورد همسر خود بيان كنند؟ اظهاراتي كه گويا از گفتن آن احساس قدرت ميكنند. پدر هميشه در مورد اين كار ميگويد: «شايد آنها فقط ميخواهند كمي شوخي كنند، اما بايد بدانند كلمات هم مهم هستند.»
به همين دليل پدر هميشه در نهايت احترام از مادرم سخن ميگفت و تعريف ميكرد. نتيجهاش هم مشخص است. مادر هم همين برخورد را با او داشت و يك عمر با خوشي كنار هم از زندگي لذت بردند.
آنها با فقر و بدون سرمايه كافي زندگي خود را شروع كردند و پس از ازدواج كسب و كار جديدي راه انداختند، كسب و كاري كه به موفقيت هم رسيد.
با اين كه در محل كار هميشه پدر جلوي چشم مردم بود و همه اين كار را با نام پدر ميشناختند، اما او طوري برخورد ميكرد كه همه از حضور فعال و هميشگي مادرم خبر داشته باشند.
داستاني كه ميخواهم تعريف كنم در رابطه با همين حس پدرم است، حس احترام و قدرشناسي. من آن موقع 12 سالم بود. آن روز قرار بود فرشهاي جديدي را كه خريده بوديم به خانه بياورند.
هنگام ناهار، كاركنان پيتزا خريدند و در گوشهاي مشغول خوردن شدند. پدر هم رفت تا با رئيسشان صحبت كند.
من هم در گوشهاي ايستاده بودم و به صحبتهاي آنها گوش ميدادم.
رئيس گفت: «كار ما خيلي سخت است. از صبح تا شب بايد بدويم و بار جابهجا كنيم، اما خانمها پول ما مردها را بيرويه خرج ميكنند.»
پدر پاسخ داد: «خب، اگر آنها قبل از اين كه شما پولي داشته باشيد، با شما ميسازند و زندگي ميكنند، پس پول خرج كردن و انجام دادن هر كاري كه در توانتان است بايد خيلي هم لذتبخش باشد و البته اين كار وظيفه ما مردهاست.»
آن مرد انتظار شنيدن چنين پاسخي را نداشت. او كه منتظر شروع بحثي منفي در مورد ولخرجي زنها بود حسابي جا خورد، اما دوباره سعي كرد و گفت: «اما آنها واقعا تا ميتوانند پول خرج ميكنند، اين طور نيست؟»
همان طور كه من حدس ميزدم، پدر پاسخ داد: «وقتي آنها دليل موفقيت شما هستند، وقتي آنها باعث خوشبختي شما ميشوند، بنابراين شما هم بايد آنچه را انجام دهيد كه آنها از آن لذت ميبرند. من كه فكر ميكنم هيچ لذتي بالاتر از شاد كردن همسرم نيست.»
تا اينجا پدر دوبار جوابي غيرمنتظره داده بود.
اما رئيس نااميد نشد. يك بار ديگر سعي خودش را كرد: «و آنها تا آنجا كه بتوانند به اين كار ادامه ميدهند؟»
و اين بار پدر گفت: «آشنايي و ازدواج با همسرم بهترين اتفاق زندگي من بود. من هر كاري از دستم بربيايد براي شاد كردن او انجام ميدهم.»
سعي ميكردم نخندم. ميدانستم رئيس انتظار دارد پدر حداقل يكدفعه حرفهاي او را تاييد كند، اما ميدانستم كه اين اتفاق هرگز نخواهد افتاد نه الان و نه حتي در يك ميليون سال آينده.
در نهايت رئيس از ادامه بحث منصرف شد. شايد او هم چيزي در مورد احترام به همسرش آموخته بود. شايد هم فقط از اين بحث بيفايده خسته شده بود.
اما اين اتفاق براي من كه پسر نوجواني بودم درس بزرگي بود. من آن روز نكاتي آموختم كه در همه زندگي به من كمك كرد.
پدر و مادرم بتازگي چهل و سومين سالگرد ازدواج خود را جشن گرفتند. آنها هنوز هم دستان يكديگر را ميگيرند و با هم قدم ميزنند. فكر ميكنم هر روز بيشتر از قبل عاشق هم ميشوند. به نظر شما آيا بهتر از اين هم ميشود؟ آيا شكي هست كه با اين همه احترام اين عشق پا بر جا نماند؟
منبع : http://www.jamejamonline.ir/papertext.aspx?newsnum=100894134081
آيا تا به حال كسي در زندگيتان حضور داشته كه بتوانيد از او درس زندگي بياموزيد؟ در شرايط مختلف زندگي از او تقليد كنيد و همه عمرتان از حرفهاي او بهره بگيريد؟ نميدانم شما چه جوابي براي اين سوالها داريد، اما من چنين آدمي را ميشناسم. من با چنين آدمي بزرگ شدم و زندگي كردم. من چنين آدمي را در كنار خودم داشتم. پدرم را ميگويم، او همان مرد بزرگي است كه راهنما، مدير، مشاور و همراه من بوده و هست.
پدر من، مرد خارقالعادهاي است. توانايي او تنها در شناخت و تشخيص جنبه مثبت زندگي نيست، بلكه او اين نكتههاي مثبت را در عمل به مرحله اجرا درميآورد. در روزگاري كه بيشتر مردم همواره در حال غيبت كردن و بدگويي از ديگران هستند، پدرم در مواقعي كه تنهايي را حس ميكند فقط با خداي خود خلوت كرده با او صحبت ميكند. او وقتي رفتار كسي را نامناسب ميبيند، با مهرباني و تيزهوشي نكتههايي را به او تذكر ميدهد، طوري كه آن فرد هم ناراحت و رنجيده نشود. اغلب مردم وقتي حرفي بد و نادرست در مورد فردي كه غايب است ميشنوند، بسرعت آن را به او منتقل ميكنند، اما پدر من تنها آنچه را خوب است و باعث خوشحالي ميشود به شما ميگويد. او هميشه ميگويد: «نميخواهم مردم را با هم دشمن كنم، همه تلاشم اين است كه آنها را به هم نزديكتر كنم.»تا به حال شنيدهايد هنگامي كه مردها در جمع دوستان و اقوام حضور دارند، اظهاراتي نادرست و نه چندان محبتآميز در مورد همسر خود بيان كنند؟ اظهاراتي كه گويا از گفتن آن احساس قدرت ميكنند. پدر هميشه در مورد اين كار ميگويد: «شايد آنها فقط ميخواهند كمي شوخي كنند، اما بايد بدانند كلمات هم مهم هستند.»
به همين دليل پدر هميشه در نهايت احترام از مادرم سخن ميگفت و تعريف ميكرد. نتيجهاش هم مشخص است. مادر هم همين برخورد را با او داشت و يك عمر با خوشي كنار هم از زندگي لذت بردند.
آنها با فقر و بدون سرمايه كافي زندگي خود را شروع كردند و پس از ازدواج كسب و كار جديدي راه انداختند، كسب و كاري كه به موفقيت هم رسيد.
با اين كه در محل كار هميشه پدر جلوي چشم مردم بود و همه اين كار را با نام پدر ميشناختند، اما او طوري برخورد ميكرد كه همه از حضور فعال و هميشگي مادرم خبر داشته باشند.
داستاني كه ميخواهم تعريف كنم در رابطه با همين حس پدرم است، حس احترام و قدرشناسي. من آن موقع 12 سالم بود. آن روز قرار بود فرشهاي جديدي را كه خريده بوديم به خانه بياورند.
هنگام ناهار، كاركنان پيتزا خريدند و در گوشهاي مشغول خوردن شدند. پدر هم رفت تا با رئيسشان صحبت كند.
من هم در گوشهاي ايستاده بودم و به صحبتهاي آنها گوش ميدادم.
رئيس گفت: «كار ما خيلي سخت است. از صبح تا شب بايد بدويم و بار جابهجا كنيم، اما خانمها پول ما مردها را بيرويه خرج ميكنند.»
پدر پاسخ داد: «خب، اگر آنها قبل از اين كه شما پولي داشته باشيد، با شما ميسازند و زندگي ميكنند، پس پول خرج كردن و انجام دادن هر كاري كه در توانتان است بايد خيلي هم لذتبخش باشد و البته اين كار وظيفه ما مردهاست.»
آن مرد انتظار شنيدن چنين پاسخي را نداشت. او كه منتظر شروع بحثي منفي در مورد ولخرجي زنها بود حسابي جا خورد، اما دوباره سعي كرد و گفت: «اما آنها واقعا تا ميتوانند پول خرج ميكنند، اين طور نيست؟»
همان طور كه من حدس ميزدم، پدر پاسخ داد: «وقتي آنها دليل موفقيت شما هستند، وقتي آنها باعث خوشبختي شما ميشوند، بنابراين شما هم بايد آنچه را انجام دهيد كه آنها از آن لذت ميبرند. من كه فكر ميكنم هيچ لذتي بالاتر از شاد كردن همسرم نيست.»
تا اينجا پدر دوبار جوابي غيرمنتظره داده بود.
اما رئيس نااميد نشد. يك بار ديگر سعي خودش را كرد: «و آنها تا آنجا كه بتوانند به اين كار ادامه ميدهند؟»
و اين بار پدر گفت: «آشنايي و ازدواج با همسرم بهترين اتفاق زندگي من بود. من هر كاري از دستم بربيايد براي شاد كردن او انجام ميدهم.»
سعي ميكردم نخندم. ميدانستم رئيس انتظار دارد پدر حداقل يكدفعه حرفهاي او را تاييد كند، اما ميدانستم كه اين اتفاق هرگز نخواهد افتاد نه الان و نه حتي در يك ميليون سال آينده.
در نهايت رئيس از ادامه بحث منصرف شد. شايد او هم چيزي در مورد احترام به همسرش آموخته بود. شايد هم فقط از اين بحث بيفايده خسته شده بود.
اما اين اتفاق براي من كه پسر نوجواني بودم درس بزرگي بود. من آن روز نكاتي آموختم كه در همه زندگي به من كمك كرد.
پدر و مادرم بتازگي چهل و سومين سالگرد ازدواج خود را جشن گرفتند. آنها هنوز هم دستان يكديگر را ميگيرند و با هم قدم ميزنند. فكر ميكنم هر روز بيشتر از قبل عاشق هم ميشوند. به نظر شما آيا بهتر از اين هم ميشود؟ آيا شكي هست كه با اين همه احترام اين عشق پا بر جا نماند؟
منبع : http://www.jamejamonline.ir/papertext.aspx?newsnum=100894134081