با سابقه ترین پرسنل ما از همه عجیبتر هم هست. اخلاق خاص خودشو داره. یه عادت مرضی ایشون تمایل غیر قابل اصلاح برای پیرایش برگه های پرونده هست. یعنی با یه قیچی که دائم دستشه به سبک "ادوارد دست قیچی" سر و ته برگه ها رو کات میکنه تا با حاشیه کنگره دار پوشه ست بشه. انصافا کارشو خوب انجام میده ولی ایراد کارش اینجاست که توجهی به نوشته های روی برگه ها نداره و خیلی از اوقات قسمت مهمی از مندرجات پرونده رو دور میندازه. ما هم مجبورش میکنیم در اسرع وقت قسمتهای گمشده رو پیدا کنه و سر جاش بچسبونه. اینه که این آقا نصف وقت کاری یا سرش توی سطل زباله هست یا داره پازل سر هم میکنه.
یک مرد جوان در پایان ساعت کاری وارد مرکز میشه. یکی از پرسنل داخل اتاق بایگانی هست و یکی دیگه توی آبدارخونه داره دوپینگ میکنه. پرسنل با سابقه ما هم طبق معمول سرش تو سطل زباله در جستجوی قطعه گمشده خودشه! مرد جوان از پشت دریچه چند بار صدا میکنه اما کسی جوابشو نمیده. ظاهرا کسی داخل پذیرش نیست. زیر لب یه فحش آبدار نثار میکنه. اما نه اونقدر زیر لب که پرسنل سر به سطل ما نشنوه. ناگهان سرشو بالا میاره و مثل اجل معلق روبروی مرد جوان میایسته.
مرد جوان شوکه میشه و زبونش بند میاد.
-چی گفتی؟
- مم..من چیزی نگفتم.
- مرد باش و بگو با کی بودی.
- داشتم با موبایل صحبت میکردم.
- خب حالا چیکار داری؟
- با دکتر کار دارم.
- کارت چیه؟ به من بگو.
- کار خصوصیه. باید به دکتر بگم.
بالاخره رضایت میده و اونو پیش من میفرسته. کارگر ساده ساختمانی هست. اینو از روی لباسهاش فهمیدم. میگه یه مشکلی واسه دوستش پیش اومده و یه سئوالی از شما داشت ولی چون خودش روش نمیشد منو فرستاد.
ــ خب حالا بگو مشکل دوستت چیه؟
ــ دوستم داره از همسرش طلاق میگیره و دادگاه دارن. شب اول ازدواج متوجه شد که همسرش دختر نیست. حالا شما میتونین اینو ثابت کنین که توی دادگاه بهش کمک بشه؟
همه چی دستم اومد. این سئوالی هست که خیلیها ازم میپرسن. همه بدون استثنا پای یه دوست خیالی رو وسط میکشن و مدعی هستن که پیگیر کار اون هستن. ولی چند تا سئوال که میپرسیم خیلی زود قافیه رو میبازن و خودشونو لو میدن و معلوم میشه که خودشون بازیگر اصلی این تئاتر زندگی هستن.
مصداق واقعی تف سر بالا. ادعایی که هیچوقت ثابت نمیشه و بیشتر مایه شرمساری مدعی و بدتر از اون مایه آبروریزی دختر بیچاره و خونواده اون هست. یه حربه کثیف از طرف مردایی که موقعیت خودشونو در خطر میبینن و حالا با مطرح کردن این موضوع میخوان که از زن امتیاز بگیرن یا مرعوبش کنن.
ــ رفیقت چطور متوجه این موضوع شد؟
ــ خب معلوم بود دیگه. آخه ....
ــ شما چطور این جزییات دقیقو راجع به همسر دوستت میدونی؟
ــ دوستم اینارو بهم گفته!
ــ عجب دوستی داری! قدرشو بدون. چه مدت از ازدواجشون میگذره؟
ــ شیش ماه.
ــ ولی اینایی که گفتی هیچکدوم دلیل نمیشه. ممکنه پرده از نوع ارتجاعی باشه و اصلا پاره نشه یا اینکه خونریزی به سمت داخل اتفاق بیافته و چیزی قابل مشاهده نباشه. دلایل دیگه ای هم هست که این ادعا رو رد میکنه.
ــ ولی من مطمئنم.
ــ شما چطور جای دوستت اینقدر مطمئنی؟
ــ نه! منظورم اینه که دوستم مطمئنه!
بهش خیره شدم. از نحوه رفتار و گفتار جسارت آمیزش معلومه که هیچ تعهدی نسبت به زن و زندگی نداره. کاملا مشخصه که آمادگی برای یه زندگی مشترک نداشته و فقط از سر کنجکاوی اینکارو کرده. حالا هم تاریخ مصرف این ماجراجویی تمام شده و باید یه جوری خودشو خلاص کنه. به هر قیمتی که شده. واسش توضیح میدم ادعایی که مطرح کرده قابل اثبات نیست و بهتره این مناقشه طور دیگه ای حل بشه.
از پیشم میره ولی بعید میدونم تونسته باشم نظرشو عوض کنم.
چند روز بعد یه زن جوان به اتفاق مادرش وارد مرکز میشن. رادارهای قوی یکی از پرسنل ما مرد جوان رو جلوی مرکز دیتکت میکنه که تا دم در مادر و دخترو همراهی کرد ولی داخل نشد. چون دیگه نمیتونست مدعی بشه تا این حد پیگیر کار دوستش هست.
کاملا مشخصه که زن جوان نسبت به مرد از یک سطح اجتماعی بالاتر برخورداره. مادر دخترشو ملامت میکنه که عشق چشماشو کور کرده بود و به حرف ما اعتنایی نکرد. دختر اما اصرار داره اتفاقیه که افتاده و حالا وقتشه این جرثومه رو از زندگیش و حتی اسمشو از شناسنامه ش پاک کنه.
درخواست تست بارداری و معاینه هایمن میکنم و اونا رو راهی میکنم. فردا ی اونروز با جواب نامه ها بر میگردن. بر اساس نتیجه معاینه امکان تعویض شناسنامه وجود نداره. قصد ندارم اینو بهشون بگم. ترجیح میدم نامه رو سربسته بفرستم دادگاه تا اونجا مطلع بشن. این طوری دردسرش واسمون کمتره. اما امان از دست این پرسنل فضول! انگار میخواستن بابت این خبر ازشون مژدگانی بگیرن که صاف بردن گذاشتن کف دستشون.
مادر نتیجه معاینه رو قبول نداره و مدعیه دخترش از ابتدا با شوهرش اختلاف داشته و هیچوقت با هم رابطه نداشتن!
به مادر نگاه میکنم. بیچاره چقدر ساده هست. اگه اینطور نیست چقدر ما رو ساده فرض کرده. درست مثل اینه که یه تیکه گوشت بذاری جلوی گربه گرسنه و ازش انتظار داشته باشی مودبانه فقط بو بکشه و بره کنار! یا شایدم نمیدونه که جوونای این دوره زمونه چقدر تند و تیزن.
چاره ای ندارم. واسه مطمئن شدن ایشون یه نامه دیگه مینویسم و دخترشو به یه مرکز دیگه معرفی میکنم. جواب نامه فردا آماده هست. مادر فاتحانه وارد اتاق میشه و کنارم میشینه. دختر بدون اینکه حرفی بزنه و حتی سلام کنه روبروم میشینه و به زمین نگاه میکنه.
پرونده رو باز میکنم. وای! چی میدیدم؟ همکار معاین ما هایمن رو دستنخورده و دخترو باکره گزارش کرده بود! سرم سنگین شده بود و فکم قفل کرده بود. خیلی ناراحت شده بودم. البته نه اینکه از نتیجه معاینه بهم ریخته باشم. چون اصولا بهم ربطی نداشت. ناراحتی من بابت این بود که دو مرکز پزشکی قانونی مجزا که هر کدوم مدعیه با دقت بالایی نتایج رو اعلام میکنه دو جواب کاملا متضاد گزارش کرده بودن. از اینکه هزاران بار نتایج ارائه شده توسط اونارو بی کم و کاست به مراجع قضایی منعکس کردم احساس گناه میکردم.
مادر با نیشخند بهم نگاه میکنه و منتظر عکس العمل منه. دستم به قلم نمیره. یکی از پرسنل که انگار متوجه نکته ای شده اومده و مثل "برونکا" بالا سرم ایستاده. بعد بدون اینکه چیزی بگه انگشتشو میذاره روی عکس دختر که بالای نامه چاپ شده بود.
ــ خب که چی؟
آروم زیر گوشم میگه: خال سمت راست صورت!
به عکس دقت میکنم. یه خال کوچیک روی صورت میبینم. سرمو بلند میکنم و به چهره دختر نگاه میکنم. اثری از خال نیست. حالا فهمیدم. یکی دیگه رو جای خودش فرستاده بود برای معاینه. بیشتر که به عکس و دختر نگاه میکنم متوجه میشم که کاملا شبیه هم نیستن. ولی شباهت زیاده. احتمالا خواهرش بوده.
مادر که متوجه موضوع میشه شروع به مغلطه میکنه. برخورد شدیدی باهاش میکنم. پرسنل وارد عمل میشن و از مادر میخوان تا وضعیت بدتر از این نشده کوتاه بیاد.
چند دقیقه بعد از اتاقم بیرون میام. مادر و دختر مغموم جلوی پذیرش ایستادن. مادر سرشو بین دستاش گرفته. پرسنل با سابقه ما داره دخترو نصیحت میکنه. واسش توضیح میده که باید چشماشو باز کنه و دنبال یکی که هم شان خودشه بگرده و نباید همسرش وصله ناجور باشه.
چقدر حرفاش شبیه نوشته های "شل سیلوراستاین" نویسنده کتاب "در جستجوی قطعه گمشده" هست. خب طبیعیه وقتی که آدم توی سطل زباله دنبال قطعه گمشده خودش میگرده چیزی به جز زباله نصیبش نمیشه! این پرسنل ما اینو بهتر از هر کسی میدونه.
از صمیم قلب آرزو میکنم روزی برسه که تابویی به نام "بکارت" در جامعه ما مطرح نباشه. شاید تا حالا متوجه شده باشید که من مقید به یه ایدئولوژی مکتبی هستم ولی به هیچ وجه این آرزو رو مغایر با اعتقادات خودم نمیبینم.
خاطرات يک پزشک قانونی
یک مرد جوان در پایان ساعت کاری وارد مرکز میشه. یکی از پرسنل داخل اتاق بایگانی هست و یکی دیگه توی آبدارخونه داره دوپینگ میکنه. پرسنل با سابقه ما هم طبق معمول سرش تو سطل زباله در جستجوی قطعه گمشده خودشه! مرد جوان از پشت دریچه چند بار صدا میکنه اما کسی جوابشو نمیده. ظاهرا کسی داخل پذیرش نیست. زیر لب یه فحش آبدار نثار میکنه. اما نه اونقدر زیر لب که پرسنل سر به سطل ما نشنوه. ناگهان سرشو بالا میاره و مثل اجل معلق روبروی مرد جوان میایسته.
مرد جوان شوکه میشه و زبونش بند میاد.
-چی گفتی؟
- مم..من چیزی نگفتم.
- مرد باش و بگو با کی بودی.
- داشتم با موبایل صحبت میکردم.
- خب حالا چیکار داری؟
- با دکتر کار دارم.
- کارت چیه؟ به من بگو.
- کار خصوصیه. باید به دکتر بگم.
بالاخره رضایت میده و اونو پیش من میفرسته. کارگر ساده ساختمانی هست. اینو از روی لباسهاش فهمیدم. میگه یه مشکلی واسه دوستش پیش اومده و یه سئوالی از شما داشت ولی چون خودش روش نمیشد منو فرستاد.
ــ خب حالا بگو مشکل دوستت چیه؟
ــ دوستم داره از همسرش طلاق میگیره و دادگاه دارن. شب اول ازدواج متوجه شد که همسرش دختر نیست. حالا شما میتونین اینو ثابت کنین که توی دادگاه بهش کمک بشه؟
همه چی دستم اومد. این سئوالی هست که خیلیها ازم میپرسن. همه بدون استثنا پای یه دوست خیالی رو وسط میکشن و مدعی هستن که پیگیر کار اون هستن. ولی چند تا سئوال که میپرسیم خیلی زود قافیه رو میبازن و خودشونو لو میدن و معلوم میشه که خودشون بازیگر اصلی این تئاتر زندگی هستن.
مصداق واقعی تف سر بالا. ادعایی که هیچوقت ثابت نمیشه و بیشتر مایه شرمساری مدعی و بدتر از اون مایه آبروریزی دختر بیچاره و خونواده اون هست. یه حربه کثیف از طرف مردایی که موقعیت خودشونو در خطر میبینن و حالا با مطرح کردن این موضوع میخوان که از زن امتیاز بگیرن یا مرعوبش کنن.
ــ رفیقت چطور متوجه این موضوع شد؟
ــ خب معلوم بود دیگه. آخه ....
ــ شما چطور این جزییات دقیقو راجع به همسر دوستت میدونی؟
ــ دوستم اینارو بهم گفته!
ــ عجب دوستی داری! قدرشو بدون. چه مدت از ازدواجشون میگذره؟
ــ شیش ماه.
ــ ولی اینایی که گفتی هیچکدوم دلیل نمیشه. ممکنه پرده از نوع ارتجاعی باشه و اصلا پاره نشه یا اینکه خونریزی به سمت داخل اتفاق بیافته و چیزی قابل مشاهده نباشه. دلایل دیگه ای هم هست که این ادعا رو رد میکنه.
ــ ولی من مطمئنم.
ــ شما چطور جای دوستت اینقدر مطمئنی؟
ــ نه! منظورم اینه که دوستم مطمئنه!
بهش خیره شدم. از نحوه رفتار و گفتار جسارت آمیزش معلومه که هیچ تعهدی نسبت به زن و زندگی نداره. کاملا مشخصه که آمادگی برای یه زندگی مشترک نداشته و فقط از سر کنجکاوی اینکارو کرده. حالا هم تاریخ مصرف این ماجراجویی تمام شده و باید یه جوری خودشو خلاص کنه. به هر قیمتی که شده. واسش توضیح میدم ادعایی که مطرح کرده قابل اثبات نیست و بهتره این مناقشه طور دیگه ای حل بشه.
از پیشم میره ولی بعید میدونم تونسته باشم نظرشو عوض کنم.
چند روز بعد یه زن جوان به اتفاق مادرش وارد مرکز میشن. رادارهای قوی یکی از پرسنل ما مرد جوان رو جلوی مرکز دیتکت میکنه که تا دم در مادر و دخترو همراهی کرد ولی داخل نشد. چون دیگه نمیتونست مدعی بشه تا این حد پیگیر کار دوستش هست.
کاملا مشخصه که زن جوان نسبت به مرد از یک سطح اجتماعی بالاتر برخورداره. مادر دخترشو ملامت میکنه که عشق چشماشو کور کرده بود و به حرف ما اعتنایی نکرد. دختر اما اصرار داره اتفاقیه که افتاده و حالا وقتشه این جرثومه رو از زندگیش و حتی اسمشو از شناسنامه ش پاک کنه.
درخواست تست بارداری و معاینه هایمن میکنم و اونا رو راهی میکنم. فردا ی اونروز با جواب نامه ها بر میگردن. بر اساس نتیجه معاینه امکان تعویض شناسنامه وجود نداره. قصد ندارم اینو بهشون بگم. ترجیح میدم نامه رو سربسته بفرستم دادگاه تا اونجا مطلع بشن. این طوری دردسرش واسمون کمتره. اما امان از دست این پرسنل فضول! انگار میخواستن بابت این خبر ازشون مژدگانی بگیرن که صاف بردن گذاشتن کف دستشون.
مادر نتیجه معاینه رو قبول نداره و مدعیه دخترش از ابتدا با شوهرش اختلاف داشته و هیچوقت با هم رابطه نداشتن!
به مادر نگاه میکنم. بیچاره چقدر ساده هست. اگه اینطور نیست چقدر ما رو ساده فرض کرده. درست مثل اینه که یه تیکه گوشت بذاری جلوی گربه گرسنه و ازش انتظار داشته باشی مودبانه فقط بو بکشه و بره کنار! یا شایدم نمیدونه که جوونای این دوره زمونه چقدر تند و تیزن.
چاره ای ندارم. واسه مطمئن شدن ایشون یه نامه دیگه مینویسم و دخترشو به یه مرکز دیگه معرفی میکنم. جواب نامه فردا آماده هست. مادر فاتحانه وارد اتاق میشه و کنارم میشینه. دختر بدون اینکه حرفی بزنه و حتی سلام کنه روبروم میشینه و به زمین نگاه میکنه.
پرونده رو باز میکنم. وای! چی میدیدم؟ همکار معاین ما هایمن رو دستنخورده و دخترو باکره گزارش کرده بود! سرم سنگین شده بود و فکم قفل کرده بود. خیلی ناراحت شده بودم. البته نه اینکه از نتیجه معاینه بهم ریخته باشم. چون اصولا بهم ربطی نداشت. ناراحتی من بابت این بود که دو مرکز پزشکی قانونی مجزا که هر کدوم مدعیه با دقت بالایی نتایج رو اعلام میکنه دو جواب کاملا متضاد گزارش کرده بودن. از اینکه هزاران بار نتایج ارائه شده توسط اونارو بی کم و کاست به مراجع قضایی منعکس کردم احساس گناه میکردم.
مادر با نیشخند بهم نگاه میکنه و منتظر عکس العمل منه. دستم به قلم نمیره. یکی از پرسنل که انگار متوجه نکته ای شده اومده و مثل "برونکا" بالا سرم ایستاده. بعد بدون اینکه چیزی بگه انگشتشو میذاره روی عکس دختر که بالای نامه چاپ شده بود.
ــ خب که چی؟
آروم زیر گوشم میگه: خال سمت راست صورت!
به عکس دقت میکنم. یه خال کوچیک روی صورت میبینم. سرمو بلند میکنم و به چهره دختر نگاه میکنم. اثری از خال نیست. حالا فهمیدم. یکی دیگه رو جای خودش فرستاده بود برای معاینه. بیشتر که به عکس و دختر نگاه میکنم متوجه میشم که کاملا شبیه هم نیستن. ولی شباهت زیاده. احتمالا خواهرش بوده.
مادر که متوجه موضوع میشه شروع به مغلطه میکنه. برخورد شدیدی باهاش میکنم. پرسنل وارد عمل میشن و از مادر میخوان تا وضعیت بدتر از این نشده کوتاه بیاد.
چند دقیقه بعد از اتاقم بیرون میام. مادر و دختر مغموم جلوی پذیرش ایستادن. مادر سرشو بین دستاش گرفته. پرسنل با سابقه ما داره دخترو نصیحت میکنه. واسش توضیح میده که باید چشماشو باز کنه و دنبال یکی که هم شان خودشه بگرده و نباید همسرش وصله ناجور باشه.
چقدر حرفاش شبیه نوشته های "شل سیلوراستاین" نویسنده کتاب "در جستجوی قطعه گمشده" هست. خب طبیعیه وقتی که آدم توی سطل زباله دنبال قطعه گمشده خودش میگرده چیزی به جز زباله نصیبش نمیشه! این پرسنل ما اینو بهتر از هر کسی میدونه.
از صمیم قلب آرزو میکنم روزی برسه که تابویی به نام "بکارت" در جامعه ما مطرح نباشه. شاید تا حالا متوجه شده باشید که من مقید به یه ایدئولوژی مکتبی هستم ولی به هیچ وجه این آرزو رو مغایر با اعتقادات خودم نمیبینم.
خاطرات يک پزشک قانونی