سلام
نمی دونم جای این حرفایی که می خوام بزنم اینجاست یا نه . فقط می خوام یکم باهاتون دردودل کنم.
این جریانی که می خوام بهتون بگم ، بدجوری وضعیت روحی منو به هم ریخته.
این اتفاق تلخ برمی گرده به 7سال پیش که داداش بزرگم (افشین) در سن 22 سالگی که دانشجوی رشته پزشکی بود میره سربازی که مثلاً به این مملکت خدمت کنه. یه هفته مونده بود که سربازی داداشم تموم شه که یروز صبح زود تو خواب از تخت 3 طبقه پادگان سقوط می کنه و ضربه مغزی میشه و فوت می کنه. مرگ برادرم یه شوک عجیب تو خانواده ما بود.
از اون جریان به بعد همش یه ترسی تو وجودم هست که نکنه دوباره یکی از اعضای خانوادمو از دست بدم . مامانم که تو این 7 سال شب و روزش شده غم و غصه خوردن حتی ناراحتی قلبی هم پیدا کرده . هر موقعی که از بیرون می یام می بینم مامانم گریه کرده یا هر موقعی که پیشش نیستم گریه می کنه. همه بهم می گن به مامانم دلداری بدم تنهاش نذارم ولی من نمی دونم چی باید بهش بگم که آروم بشه . همش نگرانشم نکنه مامانم طوریش بشه . شما بگید من چیکار کنم؟
این افکار وحشتناک همیشه آزارم میده. با اینکه چند سال از اون اتفاق گذشته ولی مرگ برادرم هر لحظه ، هر ساعت ، هر جا میرم جلوی چشممه . هر کاری می کنم یه لحظه هم نمی تونم فراموشش کنم. بعضی وقتا خواب برادرمو می بینم هر چقدر ازش می پرسم افشین چرا رفتی هیچ وقت جوابمو نمیده فقط نگام می کنه . همیشه خوابای وحشتناک می بینم . یه روز خواب می بینم مامانم فوت شده ، یه روز خواب می بینم برادروسطیمو با یه کفن می ذارم تو قبر، یه روز خواب می بینم یکی یه سطل آب داغ ریخت تو سرم یا مثلاً همین دیشب خواب می دیدم دارم آمپول مواد به خودم تزریق می کنم. هر روز صبح من با یه حالت بد از خواب بیدار می شم کلی گریه می کنم می گم خدایا این خوابای عجیب و غریب چیه چرا اینقدر منو عذاب می دی.
من از دست این خوابا دلم نمی خواد بخوام وقتی شب می شه می رم تو تختخواب از ترس می میرم که نکنه خوابم ببره و ...
همش نگرانم مامانمو از دست بدم . یکبار رفتم مامانمو از خواب بیدار کنم که مامانم جواب نمی داد من شروع کردم جیغ کشیدن گریه کردن فکر کردم مامانم زبونم لال ...
همیشه موقعی که خونه تنهام عکس برادرمو می ذارم جلوم فقط گریه می کنم
هیچ آرامشی تو زندگیم ندارم
کمکم کنید
نمی دونم جای این حرفایی که می خوام بزنم اینجاست یا نه . فقط می خوام یکم باهاتون دردودل کنم.
این جریانی که می خوام بهتون بگم ، بدجوری وضعیت روحی منو به هم ریخته.
این اتفاق تلخ برمی گرده به 7سال پیش که داداش بزرگم (افشین) در سن 22 سالگی که دانشجوی رشته پزشکی بود میره سربازی که مثلاً به این مملکت خدمت کنه. یه هفته مونده بود که سربازی داداشم تموم شه که یروز صبح زود تو خواب از تخت 3 طبقه پادگان سقوط می کنه و ضربه مغزی میشه و فوت می کنه. مرگ برادرم یه شوک عجیب تو خانواده ما بود.
از اون جریان به بعد همش یه ترسی تو وجودم هست که نکنه دوباره یکی از اعضای خانوادمو از دست بدم . مامانم که تو این 7 سال شب و روزش شده غم و غصه خوردن حتی ناراحتی قلبی هم پیدا کرده . هر موقعی که از بیرون می یام می بینم مامانم گریه کرده یا هر موقعی که پیشش نیستم گریه می کنه. همه بهم می گن به مامانم دلداری بدم تنهاش نذارم ولی من نمی دونم چی باید بهش بگم که آروم بشه . همش نگرانشم نکنه مامانم طوریش بشه . شما بگید من چیکار کنم؟
این افکار وحشتناک همیشه آزارم میده. با اینکه چند سال از اون اتفاق گذشته ولی مرگ برادرم هر لحظه ، هر ساعت ، هر جا میرم جلوی چشممه . هر کاری می کنم یه لحظه هم نمی تونم فراموشش کنم. بعضی وقتا خواب برادرمو می بینم هر چقدر ازش می پرسم افشین چرا رفتی هیچ وقت جوابمو نمیده فقط نگام می کنه . همیشه خوابای وحشتناک می بینم . یه روز خواب می بینم مامانم فوت شده ، یه روز خواب می بینم برادروسطیمو با یه کفن می ذارم تو قبر، یه روز خواب می بینم یکی یه سطل آب داغ ریخت تو سرم یا مثلاً همین دیشب خواب می دیدم دارم آمپول مواد به خودم تزریق می کنم. هر روز صبح من با یه حالت بد از خواب بیدار می شم کلی گریه می کنم می گم خدایا این خوابای عجیب و غریب چیه چرا اینقدر منو عذاب می دی.
من از دست این خوابا دلم نمی خواد بخوام وقتی شب می شه می رم تو تختخواب از ترس می میرم که نکنه خوابم ببره و ...
همش نگرانم مامانمو از دست بدم . یکبار رفتم مامانمو از خواب بیدار کنم که مامانم جواب نمی داد من شروع کردم جیغ کشیدن گریه کردن فکر کردم مامانم زبونم لال ...
همیشه موقعی که خونه تنهام عکس برادرمو می ذارم جلوم فقط گریه می کنم
هیچ آرامشی تو زندگیم ندارم
کمکم کنید