نمی خوام زیاد موضوع را مطول کنم اما بناچار باید کمی از شرایط گذشته و حال بگویم تا بتونین بهتر کمکم کنین ...
جنوبی هستم و پدرم بواسطه نظامی بودنش ( خلبان ارتش ) ما را شدیدا منظم و قانونمند تربیت کرده . البته کمی زیاده روی کرد و من همیشه با ترسی عجیب و عریب گریبانگیر بوده ام .خانواده نه چندان آرامی داشته ام ، دختری فوق العاده موفق در عرصه های علمی و هنری اما همیشه بخاطر تندخویی پدر و سختگیری اش اعتماد بنفس پایینی داشتم تا وارد دانشگاه شدم و مقبول همه ... و پدرم باور کرد که می تواند بر من تکیه کند .
قدرت تحلیل گری عالی و شخصی احساسی و رومانتیکم ...
بعد از بازنشسته شدن پدر به ناچار به شمال کوچ کردیم ( زادگاه والدین ) و من موقعیت های عالی کاری و تحصیلی را در جنوب رها کردم. تمامی خوشی ها و دوستان و زندگی که در بیست و سه سال اندوخته بودم . اینجا شدیدا تنها و ...
کسی را دوست دارم ... چهار ساله ... و متاسفانه او هم شرایط شروع زندگی را ندارد و برعکس من که دختری نترس و جسورم ( بقول خیلی ها مردمنش ) او فردی خجالتی و کمرو و کم حرف و از دیاری دور و فرهنگی بسیار دور از ما ...
خلاصه اینکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به یکی کردن تا من اینگونه شوم.
* و اما سوال من ...
هیولایی درونم شکل گرفته که با آن شدیدا بیگانه ام . طی صحبت با نامزدم ناگهان دچار حمله عصبی میشوم و ادب و حرمت را فراموش میکنم و درست مثل ولگردههای خیابانی ناسزا میدهم و بعد از آن دچار گریه شدید می شوم و دچار تنگی نفس ... و پس از آن شدیدا از کرده خود پشیمان ... دوره ای ست و هر دو ماه در میان اینگونه میشوم .
آنقدر ضجه می زنم که از حال می روم و تمام بدبختی های این 4 سال را برویش می آورم . اوایل کوتاه می آمد اما حالا که می بیند دوره ای شده خودش از من دوری میکند و بحال خود رهایم میکند تا خوب شوم اما من در این دوره های وحشتناک واقعا نیاز به حمایت دارم .
نزد دکتر نرفته ام . خیلی غمگین و پرخاشگرم .
البته اولین صفتی که همه از دیدنم می گویند قلب رئوف و مهربانی ام است و این هیولای ناشناخته همیشگی نیست
براحتی و برای دفاع از حقوق معمولی خود دچار بغض و دلهره می شوم و بخاطر همین اعصاب خراب دچار خارش پوست سر و سوزش معده هستم . و مدام بروی شانه هایم جوش های عصبی می زنم .
چه کنم ؟ من اینگونه نبوده ام . دوران بلوغ آرامی داشتم و سرم همیشه بین کتاب ها بوده و کلا موجود بی آزاری بوده ام. اما تمامی این اتفاقات سبب شده حق بزرگی از من ضایع شود و از آینده ناامید و بیزارم.
راستش نمی دانم دیگر چه بگویم . فقط اینکه از اینی که یکساله شده ام بیزارم ...
جنوبی هستم و پدرم بواسطه نظامی بودنش ( خلبان ارتش ) ما را شدیدا منظم و قانونمند تربیت کرده . البته کمی زیاده روی کرد و من همیشه با ترسی عجیب و عریب گریبانگیر بوده ام .خانواده نه چندان آرامی داشته ام ، دختری فوق العاده موفق در عرصه های علمی و هنری اما همیشه بخاطر تندخویی پدر و سختگیری اش اعتماد بنفس پایینی داشتم تا وارد دانشگاه شدم و مقبول همه ... و پدرم باور کرد که می تواند بر من تکیه کند .
قدرت تحلیل گری عالی و شخصی احساسی و رومانتیکم ...
بعد از بازنشسته شدن پدر به ناچار به شمال کوچ کردیم ( زادگاه والدین ) و من موقعیت های عالی کاری و تحصیلی را در جنوب رها کردم. تمامی خوشی ها و دوستان و زندگی که در بیست و سه سال اندوخته بودم . اینجا شدیدا تنها و ...
کسی را دوست دارم ... چهار ساله ... و متاسفانه او هم شرایط شروع زندگی را ندارد و برعکس من که دختری نترس و جسورم ( بقول خیلی ها مردمنش ) او فردی خجالتی و کمرو و کم حرف و از دیاری دور و فرهنگی بسیار دور از ما ...
خلاصه اینکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به یکی کردن تا من اینگونه شوم.
* و اما سوال من ...
هیولایی درونم شکل گرفته که با آن شدیدا بیگانه ام . طی صحبت با نامزدم ناگهان دچار حمله عصبی میشوم و ادب و حرمت را فراموش میکنم و درست مثل ولگردههای خیابانی ناسزا میدهم و بعد از آن دچار گریه شدید می شوم و دچار تنگی نفس ... و پس از آن شدیدا از کرده خود پشیمان ... دوره ای ست و هر دو ماه در میان اینگونه میشوم .
آنقدر ضجه می زنم که از حال می روم و تمام بدبختی های این 4 سال را برویش می آورم . اوایل کوتاه می آمد اما حالا که می بیند دوره ای شده خودش از من دوری میکند و بحال خود رهایم میکند تا خوب شوم اما من در این دوره های وحشتناک واقعا نیاز به حمایت دارم .
نزد دکتر نرفته ام . خیلی غمگین و پرخاشگرم .
البته اولین صفتی که همه از دیدنم می گویند قلب رئوف و مهربانی ام است و این هیولای ناشناخته همیشگی نیست
براحتی و برای دفاع از حقوق معمولی خود دچار بغض و دلهره می شوم و بخاطر همین اعصاب خراب دچار خارش پوست سر و سوزش معده هستم . و مدام بروی شانه هایم جوش های عصبی می زنم .
چه کنم ؟ من اینگونه نبوده ام . دوران بلوغ آرامی داشتم و سرم همیشه بین کتاب ها بوده و کلا موجود بی آزاری بوده ام. اما تمامی این اتفاقات سبب شده حق بزرگی از من ضایع شود و از آینده ناامید و بیزارم.
راستش نمی دانم دیگر چه بگویم . فقط اینکه از اینی که یکساله شده ام بیزارم ...