با سلام
خواهش می کنم کمکم کنین من دیگه تحمل حرفای پدرمو ندارم
پدر من یه آدم بد دهن و تلخه . اینقدر مامانو اذیت کرد که مامانم گذاشت رفت . الان نوبته منه . از صبح که از خواب پا می شه سر بهونه های الکی سر من قر می زنه . باور کنین من کاری نمی کنم که اونو عصبانی کنم این کارا عادتشه .
بهم می گه هم سن و سالای تو مادر 2 تا بچن (آخه دخترعموم 13 سالگی با یه مرد ازدواج کرد الان دائم اونو به رخ من می کشه ) . همش باهام دعوا می کنه هر چقدر بهش احترام می ذارم ولی انگار نه انگار یه جوری باهام رفتار می کنه انگار من تو این خونه اضافی ام
بهم می گه خودتو بکش
صبح تا شب من تو این خونم بازم به من شک داره . باورتون نمی شه این سه ماه تابستون من 2 بار بیشتر از این خونه بیرون نرفتم . اون دوبارم که رفتم 2 روز تمام دعوام کرده و...
بهم می گه باید با پسرعموت ازدواج کنی
زیر نظر دکتر روانپزشکه امروز بهش گفتم میرم این رفتاراتو به دکترت می گم سر این مسئله منو زد
بعضی وقتا که میام نت میاد می گه چت می کنی منم یه بار با خودم گفتم هر چقدر که بگم نه باور نمی کنه گفتم آره . اینقدر زده تو دستام که جاشون هنوز مونده
یه برادر 5 ساله دارم اونقدر به اون محبت میکنه ظهر که از سرکار میاد اونو برمیداره تا شب میبره کوه گردش همه جا . از پشت درم قفل می کنه . مثلا من بچه ی بزرگ این خونم .
پارسال با هزار مصیبت دانشگاه سراسری قبول شدم امسال می گه نرو دانشگاه تو بی عرضه ای به هیچ جا نمی رسی.
دائم داره اعتماد به نفسمو ازم می گیره
تو رو خدا کمکم کنین من چطور با این آدم زندگی کنم
خواهش می کنم کمکم کنین من دیگه تحمل حرفای پدرمو ندارم
پدر من یه آدم بد دهن و تلخه . اینقدر مامانو اذیت کرد که مامانم گذاشت رفت . الان نوبته منه . از صبح که از خواب پا می شه سر بهونه های الکی سر من قر می زنه . باور کنین من کاری نمی کنم که اونو عصبانی کنم این کارا عادتشه .
بهم می گه هم سن و سالای تو مادر 2 تا بچن (آخه دخترعموم 13 سالگی با یه مرد ازدواج کرد الان دائم اونو به رخ من می کشه ) . همش باهام دعوا می کنه هر چقدر بهش احترام می ذارم ولی انگار نه انگار یه جوری باهام رفتار می کنه انگار من تو این خونه اضافی ام
بهم می گه خودتو بکش
صبح تا شب من تو این خونم بازم به من شک داره . باورتون نمی شه این سه ماه تابستون من 2 بار بیشتر از این خونه بیرون نرفتم . اون دوبارم که رفتم 2 روز تمام دعوام کرده و...
بهم می گه باید با پسرعموت ازدواج کنی
زیر نظر دکتر روانپزشکه امروز بهش گفتم میرم این رفتاراتو به دکترت می گم سر این مسئله منو زد
بعضی وقتا که میام نت میاد می گه چت می کنی منم یه بار با خودم گفتم هر چقدر که بگم نه باور نمی کنه گفتم آره . اینقدر زده تو دستام که جاشون هنوز مونده
یه برادر 5 ساله دارم اونقدر به اون محبت میکنه ظهر که از سرکار میاد اونو برمیداره تا شب میبره کوه گردش همه جا . از پشت درم قفل می کنه . مثلا من بچه ی بزرگ این خونم .
پارسال با هزار مصیبت دانشگاه سراسری قبول شدم امسال می گه نرو دانشگاه تو بی عرضه ای به هیچ جا نمی رسی.
دائم داره اعتماد به نفسمو ازم می گیره
تو رو خدا کمکم کنین من چطور با این آدم زندگی کنم