سلام به همه دوستان
راستش چند روزی بود که می خواستم به روانپزشک یا روانشناس مراجعه کنم اما امروز این سایت رو دیدم و فکر کردم بتونم مشکلات خودمو با شما در میون بزارم.
خوب اول از همه مهمترین مشکلمو براتون میگم:
من اساسا هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی در خودم نمی بینم، اراده بسیار تحلیل رفته ای دارم، افسردگی شدید (به تشخیص خودم) دارم و کمی هم شخصیتهای گوناگون دارم. البته نه خیلی حاد.
به خدا اعتقاد ندارم، و تقریبا به نبودش مطمئنم.
مشکلات خواب دارم. تنبل بوده و هستم. از زندگی و اطرافیان و خودم از هر جهت ناراضی ام.چه ظاهری چه باطنی.
نسبت به خودم ذهنیت خوبی ندارم.در یه کلام متنفرم از خودم.به خصوص از ظاهرم.اعتماد بنفس فوق العاده مزخرفی دارم.
گهگاهی به شدت مغرور و گهگاهی به شدت معذور!
گاهی اوقات از بعضی چیزا به شدت می ترسم.ترس از مسخره شدن،ترس از طرد شدن،ترس از اجتماع،ترس از آینده و...
البته نه همیشه.در موقعیتهای مختلف.
احساس کمبود نسبت به دیگران میکنم از هر لحاظ مادی و معنوی...کمبود محبت را با تمام وجود حس میکنم...و حس پوچی و بدبختی و بی ارزشی داره دیووننم می کنه.
البته حدود 1 سال کاملا بهتر شده بودم اما از یک ماه پیش دارم به عقب برمیگردم و ترسهای دوران بچگی و دغدغه های کهنه زندگیم مثل همون ترسهایی که گفتم به شکل عجیبی داره به وجودم بر میگرده.
من یک پسرم ، اما به شدت احساساتی هستم، در خلوت گهگاهی گریه می کنم،شعر می گمو به بدبختی هام فکر میکنم...
مدتیه که به خودکشی فکر می کنم.درصدد تهیه اسلحه برای این کار هستم.شاید خندتون بگیره اما این مطلبو کاملا جدی عرض می کنم.
اما از مشکلات که اینا نصفش هم نمیشه بگذریم.
یه بیوگرافی از خودم هم براتون میگم :
8 سالم بود که به اصفهان اومدیم.
دوری از محیط قدیمی و مدرسه و محله و... داغونم کرد.مادرم مشکلات اعصاب و روان داشت و پدرم هم سیاسی بود.
دعوا و جر و بحث و درگیری بعضا فیزیکی تو خونه بیداد میکرد. وقتی به اصفهان اومدم ، تنهای تنها شدم، توی محله جدید ما حتی 1 دوست هم سن و سال من هم نبود...بعضی وقتا با بچه های بزرگتر از خودم فوتبال تو کوچه بازی میکردم و به جز دوستان مدرسه این تنها رابطه اجتماعی من بعد از سفر بود.
بعد از اون تا حدود 2 سال پیش هیچ دوستی توی محله های ما وجود نداشت که باهاش دوست بشم! چند بار خونه عوض کردیم.
خلاصه...
تا اینکه رسیدیم به اینجا که الان هستم و توی این منطقه حداقل آمیزاد هم سن و سال خودم می دیدم و بعد هم با چندتاشون دوست شدم و...
از بچگی خیلی ساده بودم،ساده می پوشیدم،ساده می گشتم،مدل مو که اصلا...موهام کوتاهه کوتاه بود.یه نمه مونده تا کچل!
درسم خوب بود...یعنی همیشه شاگرد اول بودم.دبستان همش 20. بعدشم رفتم مدرسه تیزهوشان ، راهنمایی ، دبیرستان ، حالا هم پزشکی می خونم.گیتاریستم! آهنسگازی هم می کنم! شعر هم می گم! تاحلا هم چند تا آهنگ ضبط شده با تنظیم خودم دارم که فقط به یه نفر دادم که گوش کنه که قصه شو براتون می گم:
سوم دبیرستان بودم که با یه دختر دوست شدم.البته تا اون موقع به شدت به دخترخاله مامانم علاقه داشتم اما خوب دیگه شرایط عوض شد.
مدتی باهاش بودم. بعد از اون با چند تا دختر دیگه دوست شدم و بعدشم یکی یکی پروندمشون چون برام خرج داشتن و وقت و پولم و حتی آبروم داشت صرفشون میشد. از این قضایا اعتماد به نفس فوق العاده ای گرفته بودم. دختربازی رو فراموش کردم بودم تا اینکه عید امسال اولین دوست دخترم بهم زنگ زد. خیلی هیجان زده بود! قربون صدقه رفت و ... منم برای اینکه دلش نشکنه تحویلش گرفتم. اما قضیه بیخ پیدا کرد و 6 ماه دوباره باهاش ادامه دادم تا اینکه تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.
برام خیلی زود بود. اما من حالیم نبود. به بابام گفتم.اونم بعععله رفت و آب پاکی رو ریخت رو دست دختر بیچاره...
داشتم دیوونه می شدم. منی که تاحالا تنهایی آزارم میداد دوباره گرفتارش شده بودم. تمام اعتماد به نفسم فروریخت،انگیزه ادامه زندگی برام نابود شد، امیدمو به آینده از دست دادم.
اونم تو شرایطی که باید سخت ترین رشته دانشگاهو یعنی پزشکی رو بخونم
...
این بود داستان زندگی ما...
حس می کنم دیگه هیچ دختری منو نمی خواد ، به خصوص این دخترای منگل دانشگاه که هر کی ندونه فکر می کنه از دماغ فیل افتادن.
البته حق دارن، پول دارن ،پدر و مادر تحصیل کرده دارن و پزشو میدن...اما من چی؟
میتونم اطمینان بهتون بدم اگه پولی بیاد تو دستم اسلحه گیر بیارم حتما طعم مرگو به خودم می چشونم.
یه نکته:
من از زندگی هیچی نفهمیدم، خوشبختی رو هیچوقت (جز 6 ماه) تجربه نکردم ، هیچوقت از ته دل نخندیدم ، هیچوقت دوستی واقعی (البته به جز داییم که از بچگی با همیم) نداشتم.هیچوقت طعم برتری رو نچشیدم ، همیشه از همه کمتر و شاید کمترین بودم ، بدبخت ترین بودم ، تنها ترین بودم ، و حتی خدایی که اینقدر دوستش دارید هم منو فراموش کرد. پس می رم که بهش بگم چرا؟ میرم ، یقشو میگیرم و تا جایی که می تونم سوال پیچش می کنم و حقمو ازش میگیرم...البته اگه وجود داشته باشه که 100درصد نداره و جز خرافات چیزی نیست...خدا منم...من خدام...و این زندگی لایق من نیست و نبوده و نخواهد بود.
ببخشید که سرتونو درد آوردم خوشحال میشم راهنماییتونو بشنوم.
راستش چند روزی بود که می خواستم به روانپزشک یا روانشناس مراجعه کنم اما امروز این سایت رو دیدم و فکر کردم بتونم مشکلات خودمو با شما در میون بزارم.
خوب اول از همه مهمترین مشکلمو براتون میگم:
من اساسا هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی در خودم نمی بینم، اراده بسیار تحلیل رفته ای دارم، افسردگی شدید (به تشخیص خودم) دارم و کمی هم شخصیتهای گوناگون دارم. البته نه خیلی حاد.
به خدا اعتقاد ندارم، و تقریبا به نبودش مطمئنم.
مشکلات خواب دارم. تنبل بوده و هستم. از زندگی و اطرافیان و خودم از هر جهت ناراضی ام.چه ظاهری چه باطنی.
نسبت به خودم ذهنیت خوبی ندارم.در یه کلام متنفرم از خودم.به خصوص از ظاهرم.اعتماد بنفس فوق العاده مزخرفی دارم.
گهگاهی به شدت مغرور و گهگاهی به شدت معذور!
گاهی اوقات از بعضی چیزا به شدت می ترسم.ترس از مسخره شدن،ترس از طرد شدن،ترس از اجتماع،ترس از آینده و...
البته نه همیشه.در موقعیتهای مختلف.
احساس کمبود نسبت به دیگران میکنم از هر لحاظ مادی و معنوی...کمبود محبت را با تمام وجود حس میکنم...و حس پوچی و بدبختی و بی ارزشی داره دیووننم می کنه.
البته حدود 1 سال کاملا بهتر شده بودم اما از یک ماه پیش دارم به عقب برمیگردم و ترسهای دوران بچگی و دغدغه های کهنه زندگیم مثل همون ترسهایی که گفتم به شکل عجیبی داره به وجودم بر میگرده.
من یک پسرم ، اما به شدت احساساتی هستم، در خلوت گهگاهی گریه می کنم،شعر می گمو به بدبختی هام فکر میکنم...
مدتیه که به خودکشی فکر می کنم.درصدد تهیه اسلحه برای این کار هستم.شاید خندتون بگیره اما این مطلبو کاملا جدی عرض می کنم.
اما از مشکلات که اینا نصفش هم نمیشه بگذریم.
یه بیوگرافی از خودم هم براتون میگم :
8 سالم بود که به اصفهان اومدیم.
دوری از محیط قدیمی و مدرسه و محله و... داغونم کرد.مادرم مشکلات اعصاب و روان داشت و پدرم هم سیاسی بود.
دعوا و جر و بحث و درگیری بعضا فیزیکی تو خونه بیداد میکرد. وقتی به اصفهان اومدم ، تنهای تنها شدم، توی محله جدید ما حتی 1 دوست هم سن و سال من هم نبود...بعضی وقتا با بچه های بزرگتر از خودم فوتبال تو کوچه بازی میکردم و به جز دوستان مدرسه این تنها رابطه اجتماعی من بعد از سفر بود.
بعد از اون تا حدود 2 سال پیش هیچ دوستی توی محله های ما وجود نداشت که باهاش دوست بشم! چند بار خونه عوض کردیم.
خلاصه...
تا اینکه رسیدیم به اینجا که الان هستم و توی این منطقه حداقل آمیزاد هم سن و سال خودم می دیدم و بعد هم با چندتاشون دوست شدم و...
از بچگی خیلی ساده بودم،ساده می پوشیدم،ساده می گشتم،مدل مو که اصلا...موهام کوتاهه کوتاه بود.یه نمه مونده تا کچل!
درسم خوب بود...یعنی همیشه شاگرد اول بودم.دبستان همش 20. بعدشم رفتم مدرسه تیزهوشان ، راهنمایی ، دبیرستان ، حالا هم پزشکی می خونم.گیتاریستم! آهنسگازی هم می کنم! شعر هم می گم! تاحلا هم چند تا آهنگ ضبط شده با تنظیم خودم دارم که فقط به یه نفر دادم که گوش کنه که قصه شو براتون می گم:
سوم دبیرستان بودم که با یه دختر دوست شدم.البته تا اون موقع به شدت به دخترخاله مامانم علاقه داشتم اما خوب دیگه شرایط عوض شد.
مدتی باهاش بودم. بعد از اون با چند تا دختر دیگه دوست شدم و بعدشم یکی یکی پروندمشون چون برام خرج داشتن و وقت و پولم و حتی آبروم داشت صرفشون میشد. از این قضایا اعتماد به نفس فوق العاده ای گرفته بودم. دختربازی رو فراموش کردم بودم تا اینکه عید امسال اولین دوست دخترم بهم زنگ زد. خیلی هیجان زده بود! قربون صدقه رفت و ... منم برای اینکه دلش نشکنه تحویلش گرفتم. اما قضیه بیخ پیدا کرد و 6 ماه دوباره باهاش ادامه دادم تا اینکه تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.
برام خیلی زود بود. اما من حالیم نبود. به بابام گفتم.اونم بعععله رفت و آب پاکی رو ریخت رو دست دختر بیچاره...
داشتم دیوونه می شدم. منی که تاحالا تنهایی آزارم میداد دوباره گرفتارش شده بودم. تمام اعتماد به نفسم فروریخت،انگیزه ادامه زندگی برام نابود شد، امیدمو به آینده از دست دادم.
اونم تو شرایطی که باید سخت ترین رشته دانشگاهو یعنی پزشکی رو بخونم
...
این بود داستان زندگی ما...
حس می کنم دیگه هیچ دختری منو نمی خواد ، به خصوص این دخترای منگل دانشگاه که هر کی ندونه فکر می کنه از دماغ فیل افتادن.
البته حق دارن، پول دارن ،پدر و مادر تحصیل کرده دارن و پزشو میدن...اما من چی؟
میتونم اطمینان بهتون بدم اگه پولی بیاد تو دستم اسلحه گیر بیارم حتما طعم مرگو به خودم می چشونم.
یه نکته:
من از زندگی هیچی نفهمیدم، خوشبختی رو هیچوقت (جز 6 ماه) تجربه نکردم ، هیچوقت از ته دل نخندیدم ، هیچوقت دوستی واقعی (البته به جز داییم که از بچگی با همیم) نداشتم.هیچوقت طعم برتری رو نچشیدم ، همیشه از همه کمتر و شاید کمترین بودم ، بدبخت ترین بودم ، تنها ترین بودم ، و حتی خدایی که اینقدر دوستش دارید هم منو فراموش کرد. پس می رم که بهش بگم چرا؟ میرم ، یقشو میگیرم و تا جایی که می تونم سوال پیچش می کنم و حقمو ازش میگیرم...البته اگه وجود داشته باشه که 100درصد نداره و جز خرافات چیزی نیست...خدا منم...من خدام...و این زندگی لایق من نیست و نبوده و نخواهد بود.
ببخشید که سرتونو درد آوردم خوشحال میشم راهنماییتونو بشنوم.