سلام.
از همه آنهایی که کمک می کنند ممنوووووووووون
من سعی می کنم تا جایی که بشه از نصیحتهای شما استفاده کنم.و بکار بگیرم.
الان آمدم سفر.سعی می کنم بهم خیلی خوش بگذره و مرتب خودم را مشغول می کنم با خرید و تفریح و این چیزا.
اما شبا یا یعد از سحر که تنها می شم خیلی اذیت می شم.
الان خیلی خوشحال تر از قبل هستم.و آرام تر.
اما وقتی تنها می شوم خیلی اذیت می شوم.یاد گذشته می افتم و خاطرات بدش.
مرتب سهی می کنم به چیزای جدید فکر کنم اما یع ضی وقتا انگار افکار ما بهمون غالب می شوند.و من خیلی اذیت می شوم.
چی کار کنم که وقتی تنها می شوم یاد گذشته نیافتم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الان برای بهتر شدنم دیگه باید چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دونم باید رو پای خودم وایسم اما گاهی خیلی احساس بی حمایتی اذیتم میکنه.با این مشکل باید چه کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا جایی که می تونم هی به خودم میگم من یه گوشم در و یکی دروتزه و نباید خودمو اذیت کنم.
اما فقط در برابر یکی هست که احشاش نا توانی می کنم.
آنهم پدرم هست.همه و همه می دونند که خیلی زبانش تلخ و بد است . همه گاهیس ازش شکایت می کنند اما من به شدت با حرفاش اذیت می شوم.گریه ام می گیره.
گاهی به خودم می گم کاش باهاش سفر نمی یومدم تا حرفاش اذیتم نمی کرد اما چاره ای دیگه نبود.
هر چی به خودم می گم بی خیال حرفاش بشم نمی تونم.
حرف هیچکسی برام مهم نیست جز پدر و مادرم که اینم خیلی با زخم زباناش اذیت میکنه.
در برابر حرفای پدرم مغلوب می شوم . نمی دانم چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از همه آنهایی که باعث شدند من ایام سختم را طی کتم و کمی بهتر بشم ممنون مخصوصا سامی جون.
امیدوارم بازم کمکم کنید.
از این به بعد باید چه کنم؟
از همه آنهایی که کمک می کنند ممنوووووووووون
من سعی می کنم تا جایی که بشه از نصیحتهای شما استفاده کنم.و بکار بگیرم.
الان آمدم سفر.سعی می کنم بهم خیلی خوش بگذره و مرتب خودم را مشغول می کنم با خرید و تفریح و این چیزا.
اما شبا یا یعد از سحر که تنها می شم خیلی اذیت می شم.
الان خیلی خوشحال تر از قبل هستم.و آرام تر.
اما وقتی تنها می شوم خیلی اذیت می شوم.یاد گذشته می افتم و خاطرات بدش.
مرتب سهی می کنم به چیزای جدید فکر کنم اما یع ضی وقتا انگار افکار ما بهمون غالب می شوند.و من خیلی اذیت می شوم.
چی کار کنم که وقتی تنها می شوم یاد گذشته نیافتم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الان برای بهتر شدنم دیگه باید چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می دونم باید رو پای خودم وایسم اما گاهی خیلی احساس بی حمایتی اذیتم میکنه.با این مشکل باید چه کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا جایی که می تونم هی به خودم میگم من یه گوشم در و یکی دروتزه و نباید خودمو اذیت کنم.
اما فقط در برابر یکی هست که احشاش نا توانی می کنم.
آنهم پدرم هست.همه و همه می دونند که خیلی زبانش تلخ و بد است . همه گاهیس ازش شکایت می کنند اما من به شدت با حرفاش اذیت می شوم.گریه ام می گیره.
گاهی به خودم می گم کاش باهاش سفر نمی یومدم تا حرفاش اذیتم نمی کرد اما چاره ای دیگه نبود.
هر چی به خودم می گم بی خیال حرفاش بشم نمی تونم.
حرف هیچکسی برام مهم نیست جز پدر و مادرم که اینم خیلی با زخم زباناش اذیت میکنه.
در برابر حرفای پدرم مغلوب می شوم . نمی دانم چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از همه آنهایی که باعث شدند من ایام سختم را طی کتم و کمی بهتر بشم ممنون مخصوصا سامی جون.
امیدوارم بازم کمکم کنید.
از این به بعد باید چه کنم؟