سلام آقای دکتر خسته نباشید
من 31 ساله متاهلم ولی فرزند ندارم . لیسانس دارم و کارمندم در یک خانواده تحصیل کرده و مذهبی بزرگ شدم مشکلم این است که دیگران مرا بحساب نمی آورند .متاسفانه این احساس حتی در ارتباط با پدر و مادرم هم که عاشقانه آنها را دوست دارم وجود دارد با اینکه وقتی فکر میکنم می بینم آنها تبعیضی بین فرزندانشان قائل نیستند ولی احساس می کنم مرا به حساب نمی آورند خیلی به دیگران احترام می گذارم و گاهی بیشتر از خودشان برایشان دلسوزم ولی متاسفانه جوابی نمی گیرم . خیلی با دیگران رودر وایسی دارم . احساس می کنم هیچم . اصلا خودم راقبول ندارم .گاهی انقدر از نظر عصبی بهم میریزم که به حال بدبختی خودم گریه می کنم . احساس میکنم زشتم بدهیکلم بیسوادم ولی وقتی به دیگران نگاه می کنم میبینم اتفاقا نه زشتم و نه بدهیکلم . ولی نمی دانم چرا اصلا اعتماد به نفس ندارم . خیلی با دیگران صادق هستم طوری که بعضی وقتها از صداقت بیش از اندازه ام حالم بهم می خورد و باز احساس بدبختی می کنم . غیر از پدر و مادرم باهیچ فرد دیگری آنچنان صمیمی نیستم که بتوانم با آنها درد دل کنم .فکر می کنم اگر با دیگران درد دل کنم کاری برام انجام نمی دن ولی در عوض کوچک می شوم .در ارتباط با دیگران بار اول که با آنها برخوردمی کنم خیلی به من احترام می گذارند ولی همین که باآنها صمیمی می شوم از ارتباط با آنها پشیمان می شوم وهمان احساس که بحسابم نمی آورند به سراغم می آید . برای همین سعی میکنم با دیگران صمیمی نشوم . شوهرم یک انسان با ایمان و با خداست ولی زیاد اهل صمیمیت نیست و من نمی توانم با او درد دل کنم و چون یک انسان دورن گرا و منفعلی هست زیاد برای درد دل کردن مناسب نیست .فقط گاهی که متوجه می شود در اتاقم گریه می کنم پابه پای من گریه می کند . و بعد دنباله اش را نمی گیرد که علت گریه را متوجه بشود. بخاطر همین من هم تا به آستانه دق کردن نرسم گریه نمی کنم . خیلی زود از کوره در می روم و در این حالت ضربان قلبم تند می شود و صدایم کمی بلند می شود گاهی لرزش دست دارم .گاهی آرزو می کنم که ای کاش میمردم و راحت می شدم . احساس می کنم من خیلی کارم درست است و به درد این زمانه نمی خورم . از کسانی که زیا داز خودشان تعریف میکنند ویا زیادی خودشان را جلو می اندازند یا باصطلاح امروزی ها چاخان می کنند اصلا خوشم نمی آید طوری که با آنها قطع ارتباط می کنم زیرا احساس می کنم آنها حق مارا که برای خودمان تبلیغ نمی کنیم می خورند . احسا س می کنم اگر بچه دار شوم .بچه ام بدبخت می شود چون مادری بدبخت مثل من دارد .دکتر خواهش می کنم مرا راهنمائئ کنید بسیار بی پناهم میدانم که شاید به دکتر احتیاج داشته باشم ولی در حال حاضر توان پرداخت حق مشاوره های گران پزشکان را ندارم شما بگوئید من چه کنم .با تشکر خواهر شما
من 31 ساله متاهلم ولی فرزند ندارم . لیسانس دارم و کارمندم در یک خانواده تحصیل کرده و مذهبی بزرگ شدم مشکلم این است که دیگران مرا بحساب نمی آورند .متاسفانه این احساس حتی در ارتباط با پدر و مادرم هم که عاشقانه آنها را دوست دارم وجود دارد با اینکه وقتی فکر میکنم می بینم آنها تبعیضی بین فرزندانشان قائل نیستند ولی احساس می کنم مرا به حساب نمی آورند خیلی به دیگران احترام می گذارم و گاهی بیشتر از خودشان برایشان دلسوزم ولی متاسفانه جوابی نمی گیرم . خیلی با دیگران رودر وایسی دارم . احساس می کنم هیچم . اصلا خودم راقبول ندارم .گاهی انقدر از نظر عصبی بهم میریزم که به حال بدبختی خودم گریه می کنم . احساس میکنم زشتم بدهیکلم بیسوادم ولی وقتی به دیگران نگاه می کنم میبینم اتفاقا نه زشتم و نه بدهیکلم . ولی نمی دانم چرا اصلا اعتماد به نفس ندارم . خیلی با دیگران صادق هستم طوری که بعضی وقتها از صداقت بیش از اندازه ام حالم بهم می خورد و باز احساس بدبختی می کنم . غیر از پدر و مادرم باهیچ فرد دیگری آنچنان صمیمی نیستم که بتوانم با آنها درد دل کنم .فکر می کنم اگر با دیگران درد دل کنم کاری برام انجام نمی دن ولی در عوض کوچک می شوم .در ارتباط با دیگران بار اول که با آنها برخوردمی کنم خیلی به من احترام می گذارند ولی همین که باآنها صمیمی می شوم از ارتباط با آنها پشیمان می شوم وهمان احساس که بحسابم نمی آورند به سراغم می آید . برای همین سعی میکنم با دیگران صمیمی نشوم . شوهرم یک انسان با ایمان و با خداست ولی زیاد اهل صمیمیت نیست و من نمی توانم با او درد دل کنم و چون یک انسان دورن گرا و منفعلی هست زیاد برای درد دل کردن مناسب نیست .فقط گاهی که متوجه می شود در اتاقم گریه می کنم پابه پای من گریه می کند . و بعد دنباله اش را نمی گیرد که علت گریه را متوجه بشود. بخاطر همین من هم تا به آستانه دق کردن نرسم گریه نمی کنم . خیلی زود از کوره در می روم و در این حالت ضربان قلبم تند می شود و صدایم کمی بلند می شود گاهی لرزش دست دارم .گاهی آرزو می کنم که ای کاش میمردم و راحت می شدم . احساس می کنم من خیلی کارم درست است و به درد این زمانه نمی خورم . از کسانی که زیا داز خودشان تعریف میکنند ویا زیادی خودشان را جلو می اندازند یا باصطلاح امروزی ها چاخان می کنند اصلا خوشم نمی آید طوری که با آنها قطع ارتباط می کنم زیرا احساس می کنم آنها حق مارا که برای خودمان تبلیغ نمی کنیم می خورند . احسا س می کنم اگر بچه دار شوم .بچه ام بدبخت می شود چون مادری بدبخت مثل من دارد .دکتر خواهش می کنم مرا راهنمائئ کنید بسیار بی پناهم میدانم که شاید به دکتر احتیاج داشته باشم ولی در حال حاضر توان پرداخت حق مشاوره های گران پزشکان را ندارم شما بگوئید من چه کنم .با تشکر خواهر شما