سلام ، صبح زمستونیتون بخیر.
من یک خانم 26 ساله متاهل هستم که در حال حاضر با همسرم تهران زندگی میکنم و در ضمن کارمندم. مدت زیادی نیست کهازدواج کردم... حدود 2 سال میشه که از شهرستان اومدم اینجا به همراه همسرم. جالبه که قبل از نقل مکان به اینجا به خاطر اینکه بیشتر فامیل اینجازندگیمیکردن تهران رو دوست داشتم و هیچ مشکلی نداشتم باهاش... اما ازوقتی که زندگی واقعی رو اینجا دیدم خیلی پشیمونم و هر لحظه آرزو میکنم که ای کاش هیچ وقت نمیاومدیم....
قبل از اون بگم که من در عرض 18 پدربزرگ و مادربزرگمو که خیلی بهشون وابسته بودم از دست دادم و درست زمانیکه ما تصمیم به انتقال کار و زندگیمون به تهران گرفتیم یکی از دوستای صمیمی من با همسرش که به تازگی ازدواج کرده بودن توو تصادف جاده ای از دست دادم....و در واقع از همون روزای اول مشکل من شروع شد...
از اولین روزهایی که اومدیم تهران استرس و اضطراب و تنهایی رو توو وجودم حس میکردم...دایما به دوستم و همسرش که همسن و سال من و همسرم بودن فکر میکردم ... حتی زمانی که توو راه تهران بودیم یادم نمیره که تمام راهو من گریه کردم ومجبور شدم آرامبخش بخورم... متاسفانه بعد از انتقالی شغل همسرم یه مقدارتغییر کرد و اون یه مقدار این بود که دائما باید میرفت ماموریت توو جاده وهواپیما و .... خیلی احساس تنهایی میکردم و همیشه نگران بودم... چون رفتو آمد ما به شهرستان و همینطور ماموریت های همسرم دائم منو به یاد مرگمینداخت .... مرگ فجیع دوست عزیزم توو جاده ... حساسیت عجیبی پیدا کرده بودم...
همش میترسیدم همسرمو از دست بدم .... مادرم کاملا متوجه شدمبود شرایط روحیمو ( البته اینم بگم که دوران کو.دکی و نوجوانی آرومینداشتم والیدنم اصلا با هم سازگاری نداشتن و ... ) تا اینکه زمستون 87 بهدکتر مراجعه کردم و تحت نظر ایشون قرص
سیتالوپرام 20 - ایندرال 20 وکلنوزپام استفاده کردم چون به هیچ عنوان نمیتونستم شبا راحت بخابم.... ازاون طرف هم هر چی به همسرم میگفتم پشیمون شدم برگردیم اون قبول نمیکرد وفکر میکرد تا 3-4 ماه دیگه عادت میکنم ....
بگذریم 2 سال گذشت و تابستون امسال با نظر دکتر قرصامو قطع کردم. چون خداروشکر تپش قلبم خوب شده بود و خواب آرومی داشتم....
آقایدکتر باید بگم الان که 4 ماه از قطع شدن قرصا میگذره احساس میکنم باز هماون افکار مزاحم داره میاد سراغم.... هفته پیش که هواپیما سقوط کرد همونروز همسرم ماموریت بود و من چه ها نکشیدم.... کل این هفته رو داغون بودمچون دیروز هم با هواپیما پرواز داشت.... اینقد عصبی بودم که تلفنی با همجر و بحث کردیم ... همسرم خیلی مرد مهربون و آرومیه و خداروشکر مشکلیبا هم نداریم.... بنده خدا تلفنی گفت من هم باید خستگی ماموریت رو داشتهباشم هم باید تورو آروم کنم...
از زندگی توو این شهر خسته شدم ...همیشه احساس تنهایی میکنم و توو رویای خودم فکر میکنم که اگه الان توو شهرخودم بودم همه خانوادم و دوستام بودن و راحتتر میتونستم با همه چی مناربیام. ساعت 6 میرسم خونه و احساس میکنم مثه یه ماشین شدم ....چون اینجاکسی رو ندارم ( فامیل هم همه درگیرن واقعا تازه میفهم که چقد زندگی اینجاماشینیه اگه 2 ماه درمیون همدیگرو ببینن میگن خدارو شکر زود همدیگرودیدیم!)
چون کسی رو ندارم خیلی خیلی به همسرم وابسته شدم و یه جورایی اونم انگار اسیر من شده سعی میکنه زود کاراشو تموم کنه و زود بیاد خونه ،به هیچ عنوان آخر هفته ها منو تنها نمیذاره حتی اگه کارمهم هم پیش بیادباز میگه تو تنهایی و کنسل میکنه. ...
آقای دکتر احساس میکنم اون 1سالی که عقد بودیم و توو شهر خودمون خیلی پر انرژی بودم .خیلی شاد وسرزنده بودم الانم همینم وقتی میریم شمال 2-3 روز دوباره احیا یمیشم انگاراما روز آخر که میخایم برگردیم غم دنیا میاد تووو دلم و تا چند روز همکسلم..
شدیدا همسرمو دوست دارم اما دست خودم نیست همش نگرانشم....فکرای الکی میکنم... هر روز بهانه میگیرم یه روز میگم کارتو عوض کن کارت خطرناکه یه روز میگم برگردیم شمال از اینجا بدم میاد (( کلا از تهران متنفر شدم چون فک میکنم اگه نمی اومدیم این شغل هم نبود و این ماموریت ها هم نبود و استرس های منمنبود )) .... همسرم خیلی تلاش کرد منو قانع کنه که باید تا 5-6 سال دیگه بمونیم و بعدش حتما بر میگردیم... اما من دیگه تحمل ندارم این 2 سال برام2 قرن گذشته.... با اینکه خونه خریدیم پارسال اما فقط یکی دو ماه خوشحالبودم بعدش پشیمون شدم و به همسرم گفتم حالا که خونه خریدیم بیشتر پایبندشدیم. در ضمن میتونه با همین حقوق هم اونجا کار بگیره منم همینطور اما میگه نه اینجا پیشرفت میکنم اوجا همه چی ارکده و ازین حرفا...
آقای دکتر نمیدونم چی کا رکنم... از یه طرف همش استرس دارم و فکرمیکنم این استرس ها دقیقا از وقتی شروع شد که اومدین اینجا... از طرف دیگه هم حرفای همسرم منطقیه میگه از کجا میدونی اگه برگردیم و من شغلمو عوض کنماز نظر جانی و سلامت هیچ خطری نیست ؟ میگم تنها هستم و دوست دارم کنارخانوادم باشم میگه منم دوست دارم کنار خانودمون باشیم اما به خاطر شرایط فعلی مجبوریم یه چند سال تحمل کنیم..... میگم خوب بعدا که بچه دار شدیم چی تک و تنها اینجا ؟ من و با بچه بذاری و همش بری مامریت ؟ یه اتفاقی بیفته چی؟ میگه ادم بخاد بمیره ممکنه توو خونه خودش با یه اتفاق ساده .... امامن میگم درست بهتر ازینه که هر باز میری ماموریت من میمیرمو زنده میشم اونجوری مرگ یه باره اما الان برا من مرگ هزار باره....
دوباره تپش قلبم و فکرای مزاحم داره میاد سراغم... متاسفانه میل جنسی هم خیلی در من کم شده و خودم نگرانم.... کلا بی حال و حوصله شدم و همش منتظر یه اتفاق بدهستم... میترسم همسرمو و کسایی که دوسشون دارم از دست بدم....خیل ی ناامیدم و با اینکه من و همسرم عاشق هم هستیم اما شادابی و انرژی رو که بایدداشته باشم در خودم نمیبینم.....
ممنونم از کمک و مشاورتون.
فقط یه گله ای دارم چرا اینقد فرایند ارسال پاسخ رو سخت کردین ؟ الان ده دقیقه است که توو تاپیک های مرتبطی که خود سایت معرفی کرده میخام ارسال کنم نمیشه....و الانم توو قسمت طرح سوالات موقت تا 5 شنبه پر شده ... دیروز هم میخاستم ارسال کنم گفت تا امروز که چهارشنبه است پره .... کلمه اضطراب رو که توو موضوع تاپیک دیدم مطلببمو اینجا گذاشتم.