داستان واقعی؛ چشمان تاریک بین همسرم...
برترین ها: پسرم را در آغوش گرفته بودم. دستانم را روی گوشهایش نهاده تا صدای نعرههای خشمگین پدرش (سیروس) را نشنود ولی بیفایده بود و پسرم چون ابر بهار اشك میریخت و با رنگپریده در آغوشم میلرزید. او 5 سال بیشتر نداشت ولی به اندازه 50 سال عذاب كشیده و بارها شاهد جنجالهایی بوده كه پدرش با من به پا كرده بود.
--------------------------------------------------------------------------------
زمانی كه با سیروس آشنا شدم، 22سال سن داشتم و تازه لیسانسم را گرفته بودم و مدت كمی از مهاجرتمان از یكی از شهرهای جنوبی به تهران میگذشت كه توسط یكی از آشنایان مشترك هر 2خانواده به هم معرفی شدیم. سیروس در ابتدای آشنایی، خود را فردی بسیار روشنفكر، مهربان و عاشق نشان میداد. مدام اصرار داشت زودتر با هم ازدواج كنیم و سر زندگیمان برویم. بعد از ازدواج از همان روزهای اول متوجه بعضی از حالات غیرعادی او شدم كه به اشتباه همه آنها را به پای شیفتگی و شیدایی او درباره خود میگذاشتم ولی به تدریج بهانهجوییهای بیدلیلش از حد به در شد.
كمكم نقاب از چهره اصلیاش برداشت. سیروس قبل از ازدواج به من قول داده بود كه وقتی زندگی مشتركمان شروع شد، اجازه میدهد من برای خودم شغلی پیدا كنم تا هم از لحاظ مالی مستقل شوم و هم كمك خرج زندگیمان باشم ولی بعد از ازدواج به كلی منكر قول و قرارش شد.
با خانوادهام درباره این موضوع صحبت كردم ولی آنها هم برای اینكه درگیریای پیش نیاید و آبروریزی نشود، گفتند «هرطور كه همسرت میخواهد همانگونه عمل كن. حالا كه او دوست ندارد تو سركار بروی خب نرو...!»
به نصیحت مادرم گوش كردم و خانهنشین شدم تا همسرم از من راضی باشد. پس از آنكه آن ماجرا خاتمه پیدا كرد، ایرادهایش درباره سر و وضع و لباس پوشیدن من آغاز شد كه باید لباسهایت چنین و چنان باشد تا جلب توجه نكنند و همه لباسهایی را كه برایم انتخاب میكرد، بزرگتر از سایزم بودند و حق پوشیدن لباسهایی با رنگ روشن را هم نداشتم، فقط رنگهای تیره!
من این موضوع را هم پذیرفتم چون فقط او برایم مهم بود و دوستش داشتم.
وقتی به مغازهای برای خرید كفش میرفتیم تاكید داشت، حتما كفشهای بدون پاشنه بخرم. اعتراض كه میكردم میگفت «چیه؟ قصد داری با تلق و تولوق كفشهایت از یك كیلومتری توجه همه را به خودت جلب كنی؟» كمكم از این فشارهای غیرعادی و بیمارگونه كه مشابهش را هرگز در اطرافم ندیده بودم خسته شدم. ولی دیگر چارهای جز تحمل نداشتم آن هم به این دلیل كه موجودی زنده را در بطن خود میپروراندم. بله! من باردار شده بودم.
كمكم نهتنها دوستانم از ما فاصله گرفتند بلكه پای آشنایان و خانواده را هم از خانهمان برید. بعضی وقتها كه سیروس در خانه نبود فقط یكی از دوستانم كه كاملا شرایط من را درك میكرد به دیدنم میآمد.
دیگر من مانده بودم و فرزندم. هر بار كه اعتراض میكردم میگفت «برای چی میگویی تنها هستم، مگر این بچه كنارت نیست. اگر خوب به او برسی، هم خودت سرگرم میشوی و هم بچه رشد خوبی خواهد داشت.»
هیچگاه عادت نداشت كه به من خرجی بدهد، چون میگفت «هر چه كه بخواهی من تهیه میكنم دیگر پول برای چه میخواهی؟»
داشتن وسایل ارتباطی مثل تلفن، كامپیوتر و... در خانه ما ممنوع بود. به حدی حوصلهام سر میرفت كه بیشتر پای تلویزیون مینشستم یا برای فرزندم بافتنی میبافتم یا مطالعه و باغبانی انجام میدادم و خلاصه به روشهای مختلف خودم را سرگرم میكردم.
شاید باورتان نشود در عصر كامپیوتر من مانند مادربزرگها در خانه زندگی میكردم یا بهتر بگویم زندانی بودم.
گاهی دوستم مینا سراغم میآمد و دور از چشم سیروس برایم پارچه میآورد و خودش كه خیاط قابلی بود برش میزد و طرز دوختش را به من میآموخت و از همین طریق گاهی مزدی میگرفتم و چیزهایی را كه نیاز داشتم تهیه و پسانداز میكردم تا روزی كه ناگهان سیروس از راه رسید و من را پشت چرخ خیاطی دید. چرخ را از تراس به وسط حیاط پرتاب كرد و هرچه ناسزا بود به من گفت. باز هم تحمل میكردم و دم نمیزدم. حالا دیگر سیروس به بهانههای كوچك و بزرگ قهر میكرد و روزهای زیادی با من صحبت نمیكرد. فقط اگر چیزی میخواست آن هم با اخم میگفت.
یک بار به سفر رفتیم و در آن مسیر 700 یا 800 كیلومتری فقط چند بار كه چای میخواست با من صحبت كرد و دیگر هیچ...!
حالا نمیدانم چه كنم و به كه پناه ببرم. خانوادهام دوباره به شهر زادگاهمان بازگشتند كه كیلومترها از من دورند و نمیخواهم با مطرح كردن مشكلاتم موجب رنجش و آزارشان شوم. ولی تحمل این رفتارها هم دیگر برایم میسر نیست به خصوص حالا كه فرزندمان بزرگتر شده و متوجه همه مسائل میشود و آزار میبیند.
نزدیك به 30 سال از سنم میگذرد اما احساس مادربزرگها را دارم. در این سالها عذاب زیادی كشیدهام و مشكلات زیادی را پشتسر گذاشتهام.
به خاطر وجود فرزندم نمیتوانم به جدایی فكر كنم. سیروس نهتنها با جدایی موافقت نمیكند بلكه اگر متوجه شود من به جدایی فكر میكنم، زندگیام را سیاهتر میكند.
من هم نمیخواهم كه مشكلی بیشتر از این پیش بیاید، پس به ناچار میسوزم و میسازم ولی سوختن فرزندم كه همچون شمع در حال آب شدن است را نمیتوانم تحمل كنم.
به همین دلیل به صرافت افتادهام كه فكری به حال این زندگی جهنمی و این همسر بیمارم بكنم. از دوست صمیمیام كه مانند خواهری مهربان در هر شرایطی من را تنها نگذاشته كمك گرفتهام تا بلكه با كمك یكدیگر راهی بیابیم. ابتدا فكر كردیم كه به یك مشاور یا روانپزشك مراجعه كنم ولی وقتی با ترس و لرز تصمیمم را برای رفتن نزد مشاور با همسرم در میان گذاشتم كه من نیاز به مشاور یا پزشك دارم آنچنان خشمگین شد و با غضب گفت«برای چه میخواهی پیش مشاور بروی؟» گفتم«احساس میكنم میتوانیم از آنها كمك بگیریم تا آرامش بیشتری داشته باشیم. به خصوص كه نگران پسرمان هستم. چون هر شب با فریاد از خواب میپرد و دچار شبادراری شده!» او گفت «خب اینكه چیزی نیست برادرم هم در دوران كودكی همینطور بود ولی بعد كه بزرگ شد خوب شد.»
من ادامه دادم «كدام برادرت همان كه درسش را نیمهكاره رها كرد و تركتحصیل كرد؟! و حتی نتوانست...»
بعد از شنیدن این جمله من، ناگهان به شدت از جا پرید و با لگد گلدان را پرتاب كرد و گفت «آهان حالا فهمیدم منظورت چیه؟ میخواهی یك جوری به من بفهمونی كه من و خانوادهام مشكل داریم و روانی هستیم؟ خوب گوشهاتو باز كن كه از من عاقلتر وجود ندارد! یادت باشد من هیچكس غیر از خودم را قبول ندارم و آخرین باری باشد كه از این حرفهای مزخرف میزنی!»
آن شب پس از آن ماجرا پسرم با فریاد از خواب پرید و باز هم تختخوابش خیس بود.
از دست این مرد خودخواه، لجوج و... دیگر جانم به لبم رسیده، میترسم عاقبت بلایی سر خودم و فرزندم بیاورم چون دیگر تحملم تمام شده. دوستم مینا من را با مجله شما آشنا كرد خواهش میكنم به من و فرزندم كمك كنید. نمیدانم چه كار كنم؟
--------------------------------------------------------------------------------
نظر مشاور
با ازدواج نمیتوان دوستان و خانواده را كنار گذاشت چون همسر هرگز به تنهایی نمیتواند جایگزین همه آنها باشد.
در چنین شرایطی فرد مقابل (همسر) به زودی احساس ناخوشایند در بند یا زندانی بودن داشته و زندگی مشترك دستخوش مشكل میشود. از این رو، رابطه عاطفی سالم در زندگی مشترك بسیار اهمیت دارد. در غیر این صورت، پایان نافرجام و تلخی در انتظارشان خواهد بود. اینگونه حالات كه برخی از افراد به آن دچار میشوند ناشی از اختلالات شخصیت است كه شامل آن دسته از نابهنجاریهای رفتاری است كه عمیقا طی سالهای اولیه تكامل شخصیت در فرد ایجاد شده و معمولا در سنین نوجوانی یا پایینتر قابل تشخیص هستند.
یكی از انواع آن اختلال شخصیت «پارانویید» است كه شخص مبتلا به آن، احساس سوءظن شدید و غیرواقعی، حساسیت زیاد، انعطافناپذیری و خودبزرگبینی دارد. در ضمن اینگونه افراد تمایل دارند به اینكه دیگران را ملامت كنند و به آنها نسبتهای ناروا بدهند.
این افراد نهتنها خود در عذابند بلكه موجب آزار اطرافیان نیز میشوند. لازم به تاكید است كه برای رشد فرزندان محیط توأم با آرامش و تكوالدی مناسبتر است تا زندگی دو والدی كه پر از تنش و اضطراب است.
در صورت تأیید بیماری همسرتان توسط یك یا چند روانشناس و روانپزشك و خودداری او از معالجه برای بهبود، میتوانید درخواست جدایی كنید تا محیط امن و آرام برای خود و فرزندتان فراهم سازید. عمدهترین علت مشكلات فرزندتان در نابهنجاریهای موجود در ارتباط خانوادگی است.
برتزین ها
برترین ها: پسرم را در آغوش گرفته بودم. دستانم را روی گوشهایش نهاده تا صدای نعرههای خشمگین پدرش (سیروس) را نشنود ولی بیفایده بود و پسرم چون ابر بهار اشك میریخت و با رنگپریده در آغوشم میلرزید. او 5 سال بیشتر نداشت ولی به اندازه 50 سال عذاب كشیده و بارها شاهد جنجالهایی بوده كه پدرش با من به پا كرده بود.
--------------------------------------------------------------------------------
زمانی كه با سیروس آشنا شدم، 22سال سن داشتم و تازه لیسانسم را گرفته بودم و مدت كمی از مهاجرتمان از یكی از شهرهای جنوبی به تهران میگذشت كه توسط یكی از آشنایان مشترك هر 2خانواده به هم معرفی شدیم. سیروس در ابتدای آشنایی، خود را فردی بسیار روشنفكر، مهربان و عاشق نشان میداد. مدام اصرار داشت زودتر با هم ازدواج كنیم و سر زندگیمان برویم. بعد از ازدواج از همان روزهای اول متوجه بعضی از حالات غیرعادی او شدم كه به اشتباه همه آنها را به پای شیفتگی و شیدایی او درباره خود میگذاشتم ولی به تدریج بهانهجوییهای بیدلیلش از حد به در شد.
كمكم نقاب از چهره اصلیاش برداشت. سیروس قبل از ازدواج به من قول داده بود كه وقتی زندگی مشتركمان شروع شد، اجازه میدهد من برای خودم شغلی پیدا كنم تا هم از لحاظ مالی مستقل شوم و هم كمك خرج زندگیمان باشم ولی بعد از ازدواج به كلی منكر قول و قرارش شد.
با خانوادهام درباره این موضوع صحبت كردم ولی آنها هم برای اینكه درگیریای پیش نیاید و آبروریزی نشود، گفتند «هرطور كه همسرت میخواهد همانگونه عمل كن. حالا كه او دوست ندارد تو سركار بروی خب نرو...!»
به نصیحت مادرم گوش كردم و خانهنشین شدم تا همسرم از من راضی باشد. پس از آنكه آن ماجرا خاتمه پیدا كرد، ایرادهایش درباره سر و وضع و لباس پوشیدن من آغاز شد كه باید لباسهایت چنین و چنان باشد تا جلب توجه نكنند و همه لباسهایی را كه برایم انتخاب میكرد، بزرگتر از سایزم بودند و حق پوشیدن لباسهایی با رنگ روشن را هم نداشتم، فقط رنگهای تیره!
من این موضوع را هم پذیرفتم چون فقط او برایم مهم بود و دوستش داشتم.
وقتی به مغازهای برای خرید كفش میرفتیم تاكید داشت، حتما كفشهای بدون پاشنه بخرم. اعتراض كه میكردم میگفت «چیه؟ قصد داری با تلق و تولوق كفشهایت از یك كیلومتری توجه همه را به خودت جلب كنی؟» كمكم از این فشارهای غیرعادی و بیمارگونه كه مشابهش را هرگز در اطرافم ندیده بودم خسته شدم. ولی دیگر چارهای جز تحمل نداشتم آن هم به این دلیل كه موجودی زنده را در بطن خود میپروراندم. بله! من باردار شده بودم.
كمكم نهتنها دوستانم از ما فاصله گرفتند بلكه پای آشنایان و خانواده را هم از خانهمان برید. بعضی وقتها كه سیروس در خانه نبود فقط یكی از دوستانم كه كاملا شرایط من را درك میكرد به دیدنم میآمد.
دیگر من مانده بودم و فرزندم. هر بار كه اعتراض میكردم میگفت «برای چی میگویی تنها هستم، مگر این بچه كنارت نیست. اگر خوب به او برسی، هم خودت سرگرم میشوی و هم بچه رشد خوبی خواهد داشت.»
هیچگاه عادت نداشت كه به من خرجی بدهد، چون میگفت «هر چه كه بخواهی من تهیه میكنم دیگر پول برای چه میخواهی؟»
داشتن وسایل ارتباطی مثل تلفن، كامپیوتر و... در خانه ما ممنوع بود. به حدی حوصلهام سر میرفت كه بیشتر پای تلویزیون مینشستم یا برای فرزندم بافتنی میبافتم یا مطالعه و باغبانی انجام میدادم و خلاصه به روشهای مختلف خودم را سرگرم میكردم.
شاید باورتان نشود در عصر كامپیوتر من مانند مادربزرگها در خانه زندگی میكردم یا بهتر بگویم زندانی بودم.
گاهی دوستم مینا سراغم میآمد و دور از چشم سیروس برایم پارچه میآورد و خودش كه خیاط قابلی بود برش میزد و طرز دوختش را به من میآموخت و از همین طریق گاهی مزدی میگرفتم و چیزهایی را كه نیاز داشتم تهیه و پسانداز میكردم تا روزی كه ناگهان سیروس از راه رسید و من را پشت چرخ خیاطی دید. چرخ را از تراس به وسط حیاط پرتاب كرد و هرچه ناسزا بود به من گفت. باز هم تحمل میكردم و دم نمیزدم. حالا دیگر سیروس به بهانههای كوچك و بزرگ قهر میكرد و روزهای زیادی با من صحبت نمیكرد. فقط اگر چیزی میخواست آن هم با اخم میگفت.
یک بار به سفر رفتیم و در آن مسیر 700 یا 800 كیلومتری فقط چند بار كه چای میخواست با من صحبت كرد و دیگر هیچ...!
حالا نمیدانم چه كنم و به كه پناه ببرم. خانوادهام دوباره به شهر زادگاهمان بازگشتند كه كیلومترها از من دورند و نمیخواهم با مطرح كردن مشكلاتم موجب رنجش و آزارشان شوم. ولی تحمل این رفتارها هم دیگر برایم میسر نیست به خصوص حالا كه فرزندمان بزرگتر شده و متوجه همه مسائل میشود و آزار میبیند.
نزدیك به 30 سال از سنم میگذرد اما احساس مادربزرگها را دارم. در این سالها عذاب زیادی كشیدهام و مشكلات زیادی را پشتسر گذاشتهام.
به خاطر وجود فرزندم نمیتوانم به جدایی فكر كنم. سیروس نهتنها با جدایی موافقت نمیكند بلكه اگر متوجه شود من به جدایی فكر میكنم، زندگیام را سیاهتر میكند.
من هم نمیخواهم كه مشكلی بیشتر از این پیش بیاید، پس به ناچار میسوزم و میسازم ولی سوختن فرزندم كه همچون شمع در حال آب شدن است را نمیتوانم تحمل كنم.
به همین دلیل به صرافت افتادهام كه فكری به حال این زندگی جهنمی و این همسر بیمارم بكنم. از دوست صمیمیام كه مانند خواهری مهربان در هر شرایطی من را تنها نگذاشته كمك گرفتهام تا بلكه با كمك یكدیگر راهی بیابیم. ابتدا فكر كردیم كه به یك مشاور یا روانپزشك مراجعه كنم ولی وقتی با ترس و لرز تصمیمم را برای رفتن نزد مشاور با همسرم در میان گذاشتم كه من نیاز به مشاور یا پزشك دارم آنچنان خشمگین شد و با غضب گفت«برای چه میخواهی پیش مشاور بروی؟» گفتم«احساس میكنم میتوانیم از آنها كمك بگیریم تا آرامش بیشتری داشته باشیم. به خصوص كه نگران پسرمان هستم. چون هر شب با فریاد از خواب میپرد و دچار شبادراری شده!» او گفت «خب اینكه چیزی نیست برادرم هم در دوران كودكی همینطور بود ولی بعد كه بزرگ شد خوب شد.»
من ادامه دادم «كدام برادرت همان كه درسش را نیمهكاره رها كرد و تركتحصیل كرد؟! و حتی نتوانست...»
بعد از شنیدن این جمله من، ناگهان به شدت از جا پرید و با لگد گلدان را پرتاب كرد و گفت «آهان حالا فهمیدم منظورت چیه؟ میخواهی یك جوری به من بفهمونی كه من و خانوادهام مشكل داریم و روانی هستیم؟ خوب گوشهاتو باز كن كه از من عاقلتر وجود ندارد! یادت باشد من هیچكس غیر از خودم را قبول ندارم و آخرین باری باشد كه از این حرفهای مزخرف میزنی!»
آن شب پس از آن ماجرا پسرم با فریاد از خواب پرید و باز هم تختخوابش خیس بود.
از دست این مرد خودخواه، لجوج و... دیگر جانم به لبم رسیده، میترسم عاقبت بلایی سر خودم و فرزندم بیاورم چون دیگر تحملم تمام شده. دوستم مینا من را با مجله شما آشنا كرد خواهش میكنم به من و فرزندم كمك كنید. نمیدانم چه كار كنم؟
--------------------------------------------------------------------------------
نظر مشاور
با ازدواج نمیتوان دوستان و خانواده را كنار گذاشت چون همسر هرگز به تنهایی نمیتواند جایگزین همه آنها باشد.
در چنین شرایطی فرد مقابل (همسر) به زودی احساس ناخوشایند در بند یا زندانی بودن داشته و زندگی مشترك دستخوش مشكل میشود. از این رو، رابطه عاطفی سالم در زندگی مشترك بسیار اهمیت دارد. در غیر این صورت، پایان نافرجام و تلخی در انتظارشان خواهد بود. اینگونه حالات كه برخی از افراد به آن دچار میشوند ناشی از اختلالات شخصیت است كه شامل آن دسته از نابهنجاریهای رفتاری است كه عمیقا طی سالهای اولیه تكامل شخصیت در فرد ایجاد شده و معمولا در سنین نوجوانی یا پایینتر قابل تشخیص هستند.
یكی از انواع آن اختلال شخصیت «پارانویید» است كه شخص مبتلا به آن، احساس سوءظن شدید و غیرواقعی، حساسیت زیاد، انعطافناپذیری و خودبزرگبینی دارد. در ضمن اینگونه افراد تمایل دارند به اینكه دیگران را ملامت كنند و به آنها نسبتهای ناروا بدهند.
این افراد نهتنها خود در عذابند بلكه موجب آزار اطرافیان نیز میشوند. لازم به تاكید است كه برای رشد فرزندان محیط توأم با آرامش و تكوالدی مناسبتر است تا زندگی دو والدی كه پر از تنش و اضطراب است.
در صورت تأیید بیماری همسرتان توسط یك یا چند روانشناس و روانپزشك و خودداری او از معالجه برای بهبود، میتوانید درخواست جدایی كنید تا محیط امن و آرام برای خود و فرزندتان فراهم سازید. عمدهترین علت مشكلات فرزندتان در نابهنجاریهای موجود در ارتباط خانوادگی است.
برتزین ها