سلام من نزدیک به 5 ماه هست که عقد کردم و قبل از اون حدود 2 ماه با همسرم دوست بودم.من واقعا عاشقش شدم حتی ازش مهریه نخواستم، اصرار رو عروسی گرفتن نداشتم... خداییش تا تونستم باهاش کنار اومدم. والدین همسرم وقتی 4 سالش بوده به علت اینکه مادرش اسکیزوفرنی بوده از هم جدا شدن و من سعی کردم موقعیت ایشون رو درک کنم. خودم از خانواده تحصیل کرده ای هستم لیسانس دارم و موقعیت اجتماعی خوب دارم ایشون هم دکتری دارن و هنرمند هستن. اما اصلا تحصیلات در ایشون تاثیری انگار نداشته. همش از من ایراد می گیرن و انگشتشون همیشه به طرف منه. اما من احساس می کنم فقط منم که وارد زندگی ایشون شدم ایشون چنین احساسی ندارن. البته به شدت به من علاقه منده و بسیار هم آدم مهربونیه اما نظرات من رو مد نظر نمی گیره، تفریحات من رو نمی پرسه و کلا بگم اهل افراط و تفریط. و بدترین رفتارش اینه که چون خانواده ای نداره سعی می کنه من رو هم از خانوادم جدا کنه و سعی می کنه از غریبه ها برای خودش با خوبی کردن فامیل بسازه که آخرش هم ضربه می خوره.نا گفته نماند ایشون نمی تونه بشینه صحبت کنه زود سر قضایای خیلی کوچیک داد و قال راه میندازه فریاد می زنه و حتی چندبار رو من دست بلند کرده که دفعه آخر من دیگه اومدم از خونش بیرون. و یکماه هست خونه پدرم هستم. مشاور به من گفت چون دست بلند کرده نرو تا خودش بیاد اما نیومده که هیچی. مثل بچه ها لجبازی می کنه و می خواد من رو تحرک کنه. برام به تازگی sms داده که من دیگه تنها نیستم تو هم برو خودتو رها کن. این اولن بار نیست ان حرفها رو می زنه. همیشه تا بحث بشه بهم میگه من دیگه نسبت بهت تعهدی ندارم و تو هم نداری و اگه می خوای برو دوست پسر بگیر.با این وصاف به نظتون من باز هم باید تلاشی کنم برا برگردوندن ایشون یا خیر. نا گفته نماند ایشون اونقدر خودش رو قبول داره که همه مشاورین رو بی سواد میدونه و باز چون اصرار داره مشکل از منه حاضر به اومدن پیش مشاور نیست به نظرتون من پدرم رو واسطه کنم؟ یا کلا فاتحه این نامزدی رو بخونم؟!!!