با سلام دختری هستم بیست و شش ساله که از سیزده سالگی به خاطر نوعی حالت خلقی تحت درمان بودم. حدود دو سال قبل پزشک داروها را قطع کردند و گفتند که باید یاد بگیرم با این شرایط کنار بیایم و زندگی کنم.
پیش مشاور دانشگاهمان هم رفتم و تست شخصیت گرفت و همین ها را گفت. طبق تشخیص آنها شدت مساله در حدی نیست که اختلال به حساب بیاید یا برای خودم و دیگران ایجاد مشکل کند. گفتند حالت خفیفی از مانیا ست البته دو قطبی نیست چون
فاز افسردگی بسیار ناچیز هست.الان ما به توصیه دکتر عمل کردیم اما من در درونم احساس بدی دارم چون خواستار هیجان و جنبش و ریسک بیشتری هستم و این باعث شده در کنار پدر و مادر صبور و محافظه کارم همیشه با اختلاف نظر مواجه شوم.
ایمان مذهبی دارم اما رعایت سنت و عرف برایم سخت است چون میل به انجام کارهای پرشور و نشاط و تازه دارم. از ماجرا لذت می برم و هیاهو مرا جذب میکند.
اینها را به خواستگارم گفته ام و او قبول کرده اما ما قرار است یک دوران شناخت طولانی داشته باشیم و میدانم این منطقی است اما تلاش زیادی که دارم صرف کنترل امیالم در این دوران میکنم اعصابم را به هم ریخته و باعث ایجاد دردهی عصبی در گردن و قفسه سینه ام شده.
از طرفی میدانم دوران شناخت عقلا لازم است و از طرفی همین اشتیاقها و هیجان زیاد من خودش مانع آرامش و تفکرم میشود.
ضمن اینکه نمیخواهم این حالات روی ارتباطم با خانواده او اثر داشته باشد. لطفا راهنمایی بفرمایید. با تشکر.
پیش مشاور دانشگاهمان هم رفتم و تست شخصیت گرفت و همین ها را گفت. طبق تشخیص آنها شدت مساله در حدی نیست که اختلال به حساب بیاید یا برای خودم و دیگران ایجاد مشکل کند. گفتند حالت خفیفی از مانیا ست البته دو قطبی نیست چون
فاز افسردگی بسیار ناچیز هست.الان ما به توصیه دکتر عمل کردیم اما من در درونم احساس بدی دارم چون خواستار هیجان و جنبش و ریسک بیشتری هستم و این باعث شده در کنار پدر و مادر صبور و محافظه کارم همیشه با اختلاف نظر مواجه شوم.
ایمان مذهبی دارم اما رعایت سنت و عرف برایم سخت است چون میل به انجام کارهای پرشور و نشاط و تازه دارم. از ماجرا لذت می برم و هیاهو مرا جذب میکند.
اینها را به خواستگارم گفته ام و او قبول کرده اما ما قرار است یک دوران شناخت طولانی داشته باشیم و میدانم این منطقی است اما تلاش زیادی که دارم صرف کنترل امیالم در این دوران میکنم اعصابم را به هم ریخته و باعث ایجاد دردهی عصبی در گردن و قفسه سینه ام شده.
از طرفی میدانم دوران شناخت عقلا لازم است و از طرفی همین اشتیاقها و هیجان زیاد من خودش مانع آرامش و تفکرم میشود.
ضمن اینکه نمیخواهم این حالات روی ارتباطم با خانواده او اثر داشته باشد. لطفا راهنمایی بفرمایید. با تشکر.