همسری دارم که به شدت علاقه مند به داشتن عذاب وجدانه. مثلا شده هر چیز مسخره ای رو بزرگ می کنه و خودش رو مقصر می دونه و عذاب وجدان می گیره. بعد دائم این موضوع رو تکرار می کنه و هی از من سوال می کنه که به نظرت آیا من واقعا در فلان قضیه گناهکار بودم یا نه؟ و هرچقدر که براش قسم می خورم که اون تقصیری نداشته باور نمی کنه و بازم فردا سوالاش رو تکرار می کنه. یعنی واقعا زندگیم رو جهنم کرده.
مورد اخیرش از 6 ماه پیش شروع شد که متاسفانه خونه یکی از دوستانمون چند تا پک ماریجوانا کشید. حدود 2-3 ساعت بعد به خونه اومدیم و در راه خونه هم باد شدیدی می اومد (بعدا می گم چرا). دست و صورتمون رو شستیم و لباسهامونو هم عوض کردیم. شوهرم رفت چرتی بزنه و من مشغول آشپزی شدم. در همین حین یکی از بستگانمون زنگ زد که برای کاری میاد منزلمون و تا بیاد هم 1 ساعتی طول کشید. وقتی اومد نوه نوزادش رو هم آورده بود که خب طبعا تو اون نیم ساعتی که بودند من مشغول بازی با بچه شدم اما شوهرم نه به بچه نزدیک شد و نه بهش دست زد. فقط یک بار پستونک بچه رو از زمین برداشت. خلاصه اون روز گذشت..
بعد از مدتی دیدم همسرم هی از من می پرسه آیا تو وقتی خونه میای دست و صورتت رو می شوری یا نه؟ آیا لباسهاتو عوض می کنی؟ آیا موهاتو می بندی یا نه؟ شونه می زنی یا نه؟ و من متحیر که چرا این سوالات رو می پرسه. جواب مثبت که می دادم می گفت خب ببینم چطور دستهات رو می شوری؟ نشونم بده که چطور موهاتو جمع می کنی؟ بعد کم کم به سوالاتش اینطوری اضافه شد که آیا شده ببیننم که اون خونه اومده و دستهاش رو نشسته باشه؟ و خیلی سوالات مسخره دیگه که باعث شد به طور جدی ازش بپرسم که چی شده که این ها رو می پرسه؟ زد زیر گریه که آره من یک بچه بی گناه رو بدبخت کردم. من ماریجوانا کشیده بودم اون روز و نزدیک بچه شدم. حالا این بچه مغزش آسیب می بینه!
من مات و منحیر مونده بودم. خلاصه گفتم اصلا اینطور نیست. ما دست و رومونو شسته بودیم و لباسمون عوض شده بود و توی راه هم باد شدیدی که می اومد اون ماده رو از روی موهامون پاک کرده (اگر که اصلا این ماده روی مو نشسته باشه). وانگهی تو که اصلا به بچه دست نزدی. من دست زدم که منم چیزی نکشیده بودم که و ....خلاصه کلی براش توضیح دادم و فکر کردن قضیه تموم شده رفته پی کارش اما زهی خیال باطل...
از اون روز به بعد مدام توی اینترنت دنبال مقالاتی می گرده که اثبات کنند اون به بچه آزار و اذیت رسونده. و متاسفانه باید بگم که خیلی از چیزهایی که می گه من گشتم و دیدم حقیقت نداره و اون داره از خودش این حرفها رو در میاره اگر نه اصلا همچین مقالاتی وجود نداره. خیلی نگرانم که آیا دچار توهم شده؟
دائم هم این سوالا رو از من می پرسه که توی چشمام نگاه کن و قسم بخور من به بچه آسیبی نرسوندم. من قسم می خورم اما دوباره فرداش روز از نو روزی از نو. بعد هی می پرسه اگر بچه خودمون هم بود می گفتی اشکال نداره؟ اگر بچه خواهرت هم بود همینو می گفتی؟ میگم آره بابا میگه خب پس به جون مامانت قسم بخور. قسم میخورم اما بازم باور نمی کنه.
تا اینکه یک بار عصبانی شدم و بهش گفتم خب فرض که آسیب رسوندی به بچه حالا فرداش یک پله فوقش آی کیوش میاد پایین نه تو زندگیش تاثیر داره نه تو درسش. نزدی که کورش کنی یا فلجش کنی که گفت نه این حرف رو نزن من اگر به این بچه آزاری رسونده باشم باید زندگیمو نابود کنم!!!!!!!!!! و این حرفش وحشتناک نگرانم کرد!
این بار اول شوهرم نیست. قبل از ازدواج با من، ده سال پیش هم دچار همچین حالاتی بوده. چون چند ماه قبل از فوت مادربزرگش خواب مرگشو می بینه بعدها مرگ مادربزرگشو تقصیر خودش می دونه. کار به جایی می کشه که میره روانپزشک و روانکاو و ده سال چند تا دارو مثل اکسازپام و افکسور و کلردیازپوکساید مصرف می کرده اما هنوزه که هنوزه خودشو تو مرگ مادربزرگش مقصر می دونه چون خوابشو دیده! باید توی پرانتز بگم به خاطر 10 سال مصرف دارو توانایی جنسیش رو هم از دست داده کاملا (با این که بعد از ازدواج ما زیر نظر پزشک داروهاش رو قطع کرد)
راستش یک چیزی هم هست که منو اذیت می کنه اونم اینه که مورد واقعی تو زندگیمون که باید براش احساس عذاب وجدان کنه زیاده مثل ادامه تحصیل من، بیکار شدن قریب الوقوع خودش، وضع ناپایدار اقتصادیمون و...اما اصلا به این مسائل بها نمیده. فقط انرژیش رو گذاشته روی همین موضوع و اصلا و ابدا فکر مشکلات زندگی مون نیست.
نکته آخری که به ذهنم می رسه اینه که توی خانواده شون بیماری های روانی زیاده. پدر خودش که در حد بستری شدن تو تیمارستان و راستش هیچ غریبه ای اعم از زن و مرد توی این خانواده دوام نمیاره. در واقع به جز من تمام عروس و داماد ها خانواده طلاق گرفته اند یا طرد شدند. حس اون دختره رو دارم توی فیلم پارک وی. تو رو خدا کمکم کنید.
مورد اخیرش از 6 ماه پیش شروع شد که متاسفانه خونه یکی از دوستانمون چند تا پک ماریجوانا کشید. حدود 2-3 ساعت بعد به خونه اومدیم و در راه خونه هم باد شدیدی می اومد (بعدا می گم چرا). دست و صورتمون رو شستیم و لباسهامونو هم عوض کردیم. شوهرم رفت چرتی بزنه و من مشغول آشپزی شدم. در همین حین یکی از بستگانمون زنگ زد که برای کاری میاد منزلمون و تا بیاد هم 1 ساعتی طول کشید. وقتی اومد نوه نوزادش رو هم آورده بود که خب طبعا تو اون نیم ساعتی که بودند من مشغول بازی با بچه شدم اما شوهرم نه به بچه نزدیک شد و نه بهش دست زد. فقط یک بار پستونک بچه رو از زمین برداشت. خلاصه اون روز گذشت..
بعد از مدتی دیدم همسرم هی از من می پرسه آیا تو وقتی خونه میای دست و صورتت رو می شوری یا نه؟ آیا لباسهاتو عوض می کنی؟ آیا موهاتو می بندی یا نه؟ شونه می زنی یا نه؟ و من متحیر که چرا این سوالات رو می پرسه. جواب مثبت که می دادم می گفت خب ببینم چطور دستهات رو می شوری؟ نشونم بده که چطور موهاتو جمع می کنی؟ بعد کم کم به سوالاتش اینطوری اضافه شد که آیا شده ببیننم که اون خونه اومده و دستهاش رو نشسته باشه؟ و خیلی سوالات مسخره دیگه که باعث شد به طور جدی ازش بپرسم که چی شده که این ها رو می پرسه؟ زد زیر گریه که آره من یک بچه بی گناه رو بدبخت کردم. من ماریجوانا کشیده بودم اون روز و نزدیک بچه شدم. حالا این بچه مغزش آسیب می بینه!
من مات و منحیر مونده بودم. خلاصه گفتم اصلا اینطور نیست. ما دست و رومونو شسته بودیم و لباسمون عوض شده بود و توی راه هم باد شدیدی که می اومد اون ماده رو از روی موهامون پاک کرده (اگر که اصلا این ماده روی مو نشسته باشه). وانگهی تو که اصلا به بچه دست نزدی. من دست زدم که منم چیزی نکشیده بودم که و ....خلاصه کلی براش توضیح دادم و فکر کردن قضیه تموم شده رفته پی کارش اما زهی خیال باطل...
از اون روز به بعد مدام توی اینترنت دنبال مقالاتی می گرده که اثبات کنند اون به بچه آزار و اذیت رسونده. و متاسفانه باید بگم که خیلی از چیزهایی که می گه من گشتم و دیدم حقیقت نداره و اون داره از خودش این حرفها رو در میاره اگر نه اصلا همچین مقالاتی وجود نداره. خیلی نگرانم که آیا دچار توهم شده؟
دائم هم این سوالا رو از من می پرسه که توی چشمام نگاه کن و قسم بخور من به بچه آسیبی نرسوندم. من قسم می خورم اما دوباره فرداش روز از نو روزی از نو. بعد هی می پرسه اگر بچه خودمون هم بود می گفتی اشکال نداره؟ اگر بچه خواهرت هم بود همینو می گفتی؟ میگم آره بابا میگه خب پس به جون مامانت قسم بخور. قسم میخورم اما بازم باور نمی کنه.
تا اینکه یک بار عصبانی شدم و بهش گفتم خب فرض که آسیب رسوندی به بچه حالا فرداش یک پله فوقش آی کیوش میاد پایین نه تو زندگیش تاثیر داره نه تو درسش. نزدی که کورش کنی یا فلجش کنی که گفت نه این حرف رو نزن من اگر به این بچه آزاری رسونده باشم باید زندگیمو نابود کنم!!!!!!!!!! و این حرفش وحشتناک نگرانم کرد!
این بار اول شوهرم نیست. قبل از ازدواج با من، ده سال پیش هم دچار همچین حالاتی بوده. چون چند ماه قبل از فوت مادربزرگش خواب مرگشو می بینه بعدها مرگ مادربزرگشو تقصیر خودش می دونه. کار به جایی می کشه که میره روانپزشک و روانکاو و ده سال چند تا دارو مثل اکسازپام و افکسور و کلردیازپوکساید مصرف می کرده اما هنوزه که هنوزه خودشو تو مرگ مادربزرگش مقصر می دونه چون خوابشو دیده! باید توی پرانتز بگم به خاطر 10 سال مصرف دارو توانایی جنسیش رو هم از دست داده کاملا (با این که بعد از ازدواج ما زیر نظر پزشک داروهاش رو قطع کرد)
راستش یک چیزی هم هست که منو اذیت می کنه اونم اینه که مورد واقعی تو زندگیمون که باید براش احساس عذاب وجدان کنه زیاده مثل ادامه تحصیل من، بیکار شدن قریب الوقوع خودش، وضع ناپایدار اقتصادیمون و...اما اصلا به این مسائل بها نمیده. فقط انرژیش رو گذاشته روی همین موضوع و اصلا و ابدا فکر مشکلات زندگی مون نیست.
نکته آخری که به ذهنم می رسه اینه که توی خانواده شون بیماری های روانی زیاده. پدر خودش که در حد بستری شدن تو تیمارستان و راستش هیچ غریبه ای اعم از زن و مرد توی این خانواده دوام نمیاره. در واقع به جز من تمام عروس و داماد ها خانواده طلاق گرفته اند یا طرد شدند. حس اون دختره رو دارم توی فیلم پارک وی. تو رو خدا کمکم کنید.