پسری هستم 16 ساله..اسم من دانیال هست..چند وقتی است که افکارم آزارم میدهد...من و خانواده ام در 6سالگیم به یک آپارتمان رفتیم و زندگی میکردیم. بعد از مدتی یکی با یکی از همسایه ها آشنا شدیم و دائما باهم بودیم و به گردش و پارک و.....میرفیتم..همسایه ی ما دختری داشتند که اسمش مهسا بود. مهسا از من چندماهی بزرگتر بود.از همان 6-7سالگی همبازی بودیم و اگر بعد از مدتی همدیگر را نمیدیدیم دیمان برای هم تنگ میشد...ما باهم بزرگ شدیم ..حدود 11-12 سالگی حس عجیبی نسبت به هم داشیتم...ولی ما چندماه بعد از تهران به کرج رفیتم...شب اول خیلی گریه میکردم ولی رابطه ی ما قطع نشد.هر هفته چون خانه ی پدر و مادر بزرگ مهسا کرج بود به کرج می آمدند و ما هم هر هفته اونجا بودیم...تمام فامیل های مهسا را میشناختم و با هم رابطه داشتیم.....بعد از 2سال مادرم فکر میکرد که پدرم با مادر مهسا رابطه دارد..ولی نداشت....همین باعث شد تا رابطه ی ما قطع شود....اخرین باری که مهسا رو دیدم 1سال و نیم پیش بود....از اون به بعد که بزرگتر شدم اولش اهمیت نمیدادم اما من وابستگی شدید به مهسا داشتم..الان هم روزی نیست که بهش فکر نکنم....بعضی اوقات حتی دوست دارم از خونه فرار کنم و برم پیشش..الان می بینم که خیلی دوسش دارم...ولی نمیتونم بهش برسم..پیش خودم میگم اکه بزرگتر بشم حتما پیداش میکنم و درخواست ازدواج بهش میدم. بعضی وقت ها هم استرس بسیار عجیبی به جانم می افتد که نمی دانم چطور با آن مقابله کنم. پدر و مارم از این علاقه ی شدید من به مهسا خبر ندارند.من نمیتونم از مهسا دل بکنم.....ما حدود 7سال با هم بزرگ شدیم.ما جوری همدیگر رو میشناختیم که پدر و مادرمان هم اینطور مارو نمیشناسند.لطفا کمکم کنید هرروز دارم شکسته تر میشم ولی از ترس اینکه والدینم بفهمند خودم را شاداب نشان میدهم.خیلی احساس تنهایی میکنم.بعضی اوقات آنقدر دلم میگیره که دوست دارم بشینم و گریه کنم اما چون با خانواده زندگی میکنم مجبورم همه اش را درون خودم بریزم...من ظاهر بدی هم ندارم بچه های مدرسه منو جزء بچه های خوشگل حساب میکنند. متاسفانه هیچ ادرس وتلفنی از مهسا هم ندارم.لطفا کمکم کنید... اگر امکان دارد پاسخ خودتون رو به ایمیل من ارسال کنید...
dani.mistre@yahoo.com ازشما متشکرم........ممنون
مرسی
dani.mistre@yahoo.com ازشما متشکرم........ممنون
مرسی