شما در بخش انجمنهای گفتگو سایت دکتر رهام صادقی هستید، برای آشنایی با امکانات متنوع دیگر سایت اینجا کلیک کنید


به اينستاگرام سايت بپيونديد

دائما به مرگ فکر میکنم

  1. danijoon نوشته است: سلام..من همون  پسری هستم که سوال افکارم آزارم میدهد را مطرح کرده بود...خواستم از دوستان تشکر کنم اما من نمیتونم به مهسا فکر نکنم...یعنی هیچ جوره نمیتونم از این افکار بیرون بیام.......چند روزی است که دائما به فکر خودکشی می افتم.....حتی یکبار نزیدک بود در حمام کار خودم را تموم کنم..... اما میترسم......دیگه نمی تونم تحمل کنم...... تورو خدا کمکم کنید....چیکار کنم...شاید مسئله ی مهسا 2سال بعد یادم بره که میدونم نمیره اما الان چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نمیدونم چیکار کنم..........شاید مشکل روانی دارم ...ولی هرچی هست هیچ راه فراری جز مرگ نمیبینم.....تحملش خیلی سخته.............


    دوست خوب من اگه اهل کتاب خوندن هستی یه کتاب بهت معرفی میکنم اگه بتونی بخونی و واقعا بخوای از دست این افکار خلاص بشی حتما نتیجه میده طوری که حتی خودت میتونی افکارت رو مهار کنی و به هرچی دوس داشتی فکر کنی ، من که خوندم و خدایی همینجوری شد ولی اینو بگم که نباید سرسری بگیری ، باید واقعا بهش ایمان داشته باشی.اینم کتاب:
    "نقاط ضعف من"  نوشته ی  " وین دایر "
    حتما بخون .. و ان شا ا... بیا همینجا بهمون بگو که دنیا چقدر زیباست.
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  2. شرمده ها ! انگار نگرفتی منو!

    دوست عزیزم که انقدر لطف داری و این همه جمله برای من نوشتی!حرفم را نگرفتی.

    آقا یه دردی هست که می گه :تا خدا نخواد یه برگ از درخت نمی افتد.وقتی خدا نخواد من چی کار کنم.

    آقا من دیگه نمی توانم فکر ازدواج از سرم بیرون کنم.نمی توانم بدون دوست داشتن کسی زندگی کنم.اما کسی رو ندارم که دوستش داشته باشم.آقا ما آنها را خیلی وقته بخشیدیم اما راستش را می گم وقتی بخشیدن من باعث نشده که حتی یک عشق تو زندگیم پیدا کنم خوب حق دارم ناراحت باشم.
    من نمی تونم.نمی تونم تنهاییم را تحمل کنم.من می خوام کسی من را دوست داشته باشه.کسی که مال من باشه نه مامانم.
    اقا من از آنها گذشتم و حتی رابطه هم باهاشون درم اما وقتی می بینم این بخشیدن من حتی باعث نشده خدا یکی را بعد 3 سال به من بخشه حق تندارم به قول شما نق بزنم؟
    حق ندارم ناراحت باشم؟

    من از تنهایی متنفرم.
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  3. سلام رفیق
    ملوسک خانمی که منتظری تا یکی رو برای خودت داشته باشی و دوستش داشته باشی...
    سخت نگیر دختر........سخت نگیر.........
    یه روزی عاشق میشی........یکی عاشقت میشه........همچین میشه که بدونش نمیتونی زندگی کنی.........
    یه روزی بلاخره میاد.........ولی اون روز الان نیست........هنوز امادگیشو نداری......از ته دل نخواستی.........نق بزن........ولی یادت باشه......تا آگاهانه چیزی رو از خدا نخوای بهت نمیده........
    ==================
    18 سالم که بود...بعد از 3 سال عشق و عشق بازی از دستش دادم.....رفت....و من موندم و یه بار عظیم که مردا کثیفن .....پستن......هرزن........ولی خیلی زود اسیر دستای یه مرد دیگه شدم.......وقتی ازون هم رودست خوردم........فهمیدم احمق این داستان منم......
    افتادم به عیاشی و خوش گذرونی.......پارتی و دنس و خوردن و نوشیدن........و سر کار گذاشتن مردا
    تو یه دانشگاه خاص درس میخوندم.......و خیلی زود نوشیدن کار داد دستم.......به خودم اومدم دیدم اخراج شدم......
    خبر به گوش پدرم رسید.......
    ایستادم تو روش......گفتم از زندگی سیر شدم.......گفتم از همه چیز بیزارم........گفتم.....گفتم......تهدید کردم اگر بهم فشار بیاره خود کشی میکنم.......
    خندید......
    هنوز لبخندای شیرینش نوازشم میده
    خندید و چنان سیلی آبداری خوابوند زیر گوشم که صداش هنوز تو گوشام دنگ دنگ میکنه.....
    روده درازی نمیکنم.........منم همین راهی که تو داری میری رفتم........منتهی خیلی زودتر از تو..........و خیلی زود یاد گرفتم زندگی الکی نیست.........و باید ازش استفاده کرد.....
    پدرم تو باغ خانوادگیمون یه قبر کنده بود........هر وقت دلش میگرفت میرفت توش میخوابید.....
    روزی که سیلی رو خوردم...........منو کشون کشون برد تو باغ و پرت کرد تو اون چاله و گفت حالا که سیر شدی خودتو دفن کن........تا منم راحت شم.....
    تا حالا تو یه چاله خوابیدی؟؟؟؟؟؟؟؟
    حال بدی به ادم میده...........حس میکنی با همه وجودت دلت فرار میخواد........
    دلت زندگی میخواد..........
    حالا هر وقت دلم از این دنیا و مردمش میگیره.........میزنم میرم باغ.......تو همون قبر..دراز میکشم........تا زندگی رو دو دستی باز بچسبم...........
    نزار زندگیت یکنواخت شه.........
    نزار منتظرت بزاره......پشت درهای بسته............
    شیشه پنجره زندگیتو بشکن..........شیطنت کن........سر شیطونو کلاه بزار و بهش بخند....
    بهش بگو بره گم شه........برقص و شاد باش و درستو بخون........
    بزن تو گوش اونایی که میخوان زندگیتو بدزدن........
    بزار خنده هات عالمی رو پر کنه.........
    یه روزی
    یه جایی.....
    یه جفت چشم مردونه خندهای زیباتو میبینه...........میاد طرفت......
    میبینی عاشق شدی..........
    عجله نکن
     
    تشکر شده توسط : 2 کاربر
  4. سلام
    اقای سامی واقعا کیف کردم و بالیدم به همچین طرز تفکری

    اگه مشکلهای همه انسان ها رو به شکل یه کوه مقابل هم گذاشته بشه طوری که همه مشکلهای کوه مانند همو ببینند

    همه به کوه خود دو دستی میچسبند چون خداوند به اندازه ی ظرفیت هر فردی امتحانش میکنه و بهش مشکل میده

    البته به قول یه نفر که میگه همه ی خوشی های زندگی تقدیر ماست و ناملایمتی هاش تدبیر ماست

    دوست من اینم ممکنه یه امتحان الهی باشه همین طرز فکرهای توست که تو رو به طرف نا ملایمتی ها میبره

    زندگی همیشه دو رو داره شما یه روی زندگی رو ندید

    خداوند سرنوشت کسانی که به اینده امیدوار و خوشبین باشند رو اگر هم بد باشه خوب مینویسه و عوض میکنه

    دوست من شما رفتی مکه چیزی ندیدی ؟ خیلی ها ارزو ی دیدنشو دارند

    بهتره یه کم تو شخصیت و افکار و رفتار تغییر نظر بدید

    بعد دوباره به خودت رجوع کن به دلت به زندگیت ببین باز هم همون

    کسی ؟؟؟؟؟؟؟
     
    تشکر شده توسط : 2 کاربر
  5. teceng5



    کاربر نيمه فعال


    کاربر نيمه فعال
    سلام دوست عزیز
    با تشکر از سامی عزیز با راهنمائیهای خوبش
    مگن تو این دنیا خدا آمهایی را که بیشتر دوست داره بیشتر می زاره بگن خدااااااااااا
    دوست عزیزم مطمئنم که برای تو هم دیر و زود داره ولی سوختو سوز نداره
    بخدا توکل کن و به هش بگو خدا اینقدر میگم خدااااااا که صدامو بشنوی
    --------------------------
    دلا چنان معاش کن گر بلغزد پای            فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  6. yellowapple نوشته است: شرمده ها ! انگار نگرفتی منو!

    دوست عزیزم که انقدر لطف داری و این همه جمله برای من نوشتی!حرفم را نگرفتی.

    آقا یه دردی هست که می گه :تا خدا نخواد یه برگ از درخت نمی افتد.وقتی خدا نخواد من چی کار کنم.

    آقا من دیگه نمی توانم فکر ازدواج از سرم بیرون کنم.نمی توانم بدون دوست داشتن کسی زندگی کنم.اما کسی رو ندارم که دوستش داشته باشم.آقا ما آنها را خیلی وقته بخشیدیم اما راستش را می گم وقتی بخشیدن من باعث نشده که حتی یک عشق تو زندگیم پیدا کنم خوب حق دارم ناراحت باشم.
    من نمی تونم.نمی تونم تنهاییم را تحمل کنم.من می خوام کسی من را دوست داشته باشه.کسی که مال من باشه نه مامانم.
    اقا من از آنها گذشتم و حتی رابطه هم باهاشون درم اما وقتی می بینم این بخشیدن من حتی باعث نشده خدا یکی را بعد 3 سال به من بخشه حق تندارم به قول شما نق بزنم؟
    حق ندارم ناراحت باشم؟

    من از تنهایی متنفرم.


    اتفاقا فکر کنم درست گرفتمتون !
    این شمایی که هنوز نمی دونی مشکل کارت کجاست .

    شما که انقدر به جبر معتقدی خب بپذیر که دختر عموت هم مقصر نیست چون جبر روزگار باعث شده شما رو اذیت کنه !!! و سایر موارد هم به همین ترتیب توجیه کن . شما در مورد کوتاهی های خودت از جبر کمک می گیری ولی اشتباهات دیگران رو به اختیارشون ربط می دی ؟

    مذهبی هستی اما یادت رفته که تمام بزرگان دین ما ، جبر رو در کنار اختیار مطرح کردند ولی شما فقط به جبر اعتقاد داری
    مدام می گی ، بخشیدم اما فایده نداشت ولی نبخشیدی و این مثل روز روشنه

    شما برای اینکه  از گذشته رها بشی و به آینده بهتر برسی تنها راه پیش روت بخشیدن گذشته هست . از دختر عمو تا خانواده تا خودت تا ...
    متوجه نیستی که این گله ها و کینه ها تو رو همچنان به گذشته می چسبونه و نمیذاره رها بشی ؟
    بهت توصیه اکید دارم
    دیگران رو ببخش . واقعا نه در حد حرف
    خودت رو هم به همچنین
    من بهت تضمین می دم شروع روزهای خوب در همین بخشیدن گذشته و اطرافیان هست

    و تضمین جدی تری بهت می دم که اگر زیبا ترین دختر روی زمین هم باشی ، وقتی روحت پر هست از کینه و نفرت و بدبینی و سیاهی ، روز به روز جذابیتت رو در نگاه دیگران از دست خواهی داد .
    انسانها از هم انرژی دریافت می کنند ، انرژی هایی که دیده نمیشه اما ناخودآگاه به من اجازه میده به یک خانم لبخند بزنم . سلام کنم ،  حالش رو بپرسم و ... و آشنایی همین جوری آغاز میشه .
    شما از ازدواج کردن دیگران تعجب می کنی درحالیکه متوجه نیستی مشکل خودت کجاست .
    دیگران اگرچه کامل نیستند - هیچکس کامل نیست - اما قطعا اینهمه هم منفی نیستند . نگاه منفی تو به خانواده و تحصیل و زندگی و اطرافیان ، باعث میشه ناخودآگاه دورت یک حصار ایجاد بشه و کسی جرات نکنه طرفت بیاد .

    می تونی بازم یه " نه " بگی و بری بشینی تنهایی غصه بخوری
    اما روی حرفام فکر کن .
    بخشیدن یعنی گذشتن از یک اتفاق ، جوریکه اگر 2 سال دیگه باز با دختر عموت به مشکل خوردی ، دیگه لااقل اتفاقهای 4 سال پیش رو نکشی وسط و مرور کنی . تا وقتی تو همه ی گذشته رو با جزئیات یادت هست یعنی اونها رو نبخشیدی ...
    ببخش ، از سیاهی گذشته بیا بیرون
    زندگی خودش به سمت روزهای خوب آینده هدایتت می کنه
     
    تشکر شده توسط : 5 کاربر
  7. سلام سامی.
    از همه به خاطر لطفهاشون ممنونم مخصوصا از سامی.

    این دفعه حرف زدن خیلی برام سخت شده.

    من امروز خیلی حالم بهتر بود.خوب بودم.هیچوقت تا حالا نشده بود که یکهو انقدر خشمم فرو کش کنه.

    من با خیلیا حرف زده بودم و خیلیا هم از بخشیدن حرف می زدم اما هیچوقت تا حالا معنی این کلمه را اینجور درک نکرده بودم.حرفات من را خیلی خوشحال کرد.

    اگر بخشیدن اینی است که تو می گی خب اره من اینجوری نبخشیدم چون احساس می کردم اگر آدم را خیلی ببخشیم آنوقت پرو می شوند. نخند.نخندیددددد.به حرفام نباید بخندید.

    این که تو می گی خیلی برام سخته!فراموش کردن خیلی برام سخته!ولی باورم نمی شه که فراموش نکردن این چیزا جلوی زندگیم را گرفته!

    وقتی بهم می گی بدبین خیلی بدم میاد.خب آدم که این همه تو فشار باشه همین بلا سرش میاد اما از این که می گی منفی هستم خیلی ناراحت می شوم.     خب هستم اما ناراحتم می کنه و بلد نیستم جور دیگه ای باشم.

    اگر اصرار برای ازدواج داشتم برای این بود که می خواستم تغییر کنم گرچه که از مردا می ترسم.چون الان که با خودم فکر می کنم می بینمخب فرضا ازدواج کردیم بعدش چی کار باید بکنیم؟آدم چه جوری باید با یک مردی زندگی کنه؟شاید وقتی کسی را دوست داشته باشیم همهچی آسان بشه و معنی پیدا کنه!


    خب من دلم می خواد زندگی کنم اما خیلی برام سخته که از اول شروع کنم.وقتی فکرش را می کنم که یه بار دیگه کنکور بدم یا حتی ارشد بخونم سرم گیج میره.شایدم زوده برای من

    یه چیزی و می خوام اعتراف کنم.من هیچوقت خودمو دوست نداشتم.من همیشه دلم می خواست و می خواد که پسر بودم اما دختر شدم.چون از لوس بازی خوشم نمیاد.دوست دارم مردونه باشم.لباس اسپرت بپ.پوشم.و بیرون کار کنم و و هیچوقت هم زن نشم.مرد بودن خیلی خوبه.آدم پریود نمی شه که اذیت بشه ترس از حاملگیم نداره.نمی دانم.شاید چون من تجربه ی زن بودن را ندارم همچین احساسی دارم.

    داداشم یه اصطلاحی داره میگه که دخترا نرم و نازکند.ولی من سفت و خشنم.خب چه جوری نرم و نازک بشم؟

    خب سخته که آدم همه چیو فراموش کنه!ولی دلم می خواد خودم را نجات بدم.

    من باید شدیدا رژیم بگیرم و وزن کم کنم اما اصلا حوصله ندارم.خیلیی کم حوصلم.دلم می خواد تو جمع باشم اما وقتی همه می رن مهمونی من می مونم خونه!چون دم رفتن پشیمون می شم.وقتی می بینم که خواهرم کلی به خودش می رسه و آرایش می کنه و خیلی جذاب می شه من خندم می گیره.آخه من که بزرگترشم یه چیزی تو دلم هست که هی من را می چسبونه به زمین.

    الان 1 ماه و نیم که دانشگاه تموم شد.ولی من حتی یک بار هم بیرون نرفتم ودست خودم نیست.واقعا دست خودم نیست.بیرون رفتن از خونه خیلی برام سخته.بی معنیه!خیلی چیزا برام بی معنی هستند.البته نمی دانم چرا زد به سرم رفتم یه عالمه لباس جدید خریدم و آمدم انداختمشون تو کمد.دلم می خواد درس بخونم اما خوب نمی خونمشون.

    یه چیزی آمده تو بدنم که من را به یک ادم دیگه تبدیل کرده.قبلا انقدر سرتق بودم که یهجا بند نمی شدم ولی حالا یه احساس عجیبی دارم که احساس می کنم یخ زدم.همه اش دلم می خواد بشینم یه جا زل بزنم به یه چیزی تا زمان بگذره.

    اینا را به دکتر قبلی که می رفتم گفتم اما آن گفت تا زمانی که اینجوری هستی زندگیتم همینه.!!!خوب من می دانم که حرفش درسته ولی اگر خودم به تنهایی می تونستم بلند شم کون فیکون بکنم که نمی رفتم پیش دکتر.چند جا رفتم فقط یکیشون خوب بود که ان هم مطبش را تعطیل کرد.
      
    ولی این حرفای شما را خیلی بیشتر درک کردم.یه چیزیم که هست می خوان من را به زور ببرن سفر حالا من نمی دانم چی کار کنم.برم یا بدتر می شوم.

    به نظر شما من خوب می شوم؟چیزی تغییر می کنه؟؟؟؟؟

    شما به من کمک می کنید؟؟؟؟

    خودم را دوست داشته باشم یعنی چی کار کنم؟؟؟از این به بعد باید چی کار کنم؟
     
    تشکر شده توسط : 2 کاربر
  8. yellowapple نوشته است: سلام سامی.
    از همه به خاطر لطفهاشون ممنونم مخصوصا از سامی.

    این دفعه حرف زدن خیلی برام سخت شده.

    من امروز خیلی حالم بهتر بود.خوب بودم.هیچوقت تا حالا نشده بود که یکهو انقدر خشمم فرو کش کنه.

    من با خیلیا حرف زده بودم و خیلیا هم از بخشیدن حرف می زدم اما هیچوقت تا حالا معنی این کلمه را اینجور درک نکرده بودم.حرفات من را خیلی خوشحال کرد.

    اگر بخشیدن اینی است که تو می گی خب اره من اینجوری نبخشیدم چون احساس می کردم اگر آدم را خیلی ببخشیم آنوقت پرو می شوند. نخند.نخندیددددد.به حرفام نباید بخندید.

    این که تو می گی خیلی برام سخته!فراموش کردن خیلی برام سخته!ولی باورم نمی شه که فراموش نکردن این چیزا جلوی زندگیم را گرفته!

    وقتی بهم می گی بدبین خیلی بدم میاد.خب آدم که این همه تو فشار باشه همین بلا سرش میاد اما از این که می گی منفی هستم خیلی ناراحت می شوم.     خب هستم اما ناراحتم می کنه و بلد نیستم جور دیگه ای باشم.

    اگر اصرار برای ازدواج داشتم برای این بود که می خواستم تغییر کنم گرچه که از مردا می ترسم.چون الان که با خودم فکر می کنم می بینمخب فرضا ازدواج کردیم بعدش چی کار باید بکنیم؟آدم چه جوری باید با یک مردی زندگی کنه؟شاید وقتی کسی را دوست داشته باشیم همهچی آسان بشه و معنی پیدا کنه!


    خب من دلم می خواد زندگی کنم اما خیلی برام سخته که از اول شروع کنم.وقتی فکرش را می کنم که یه بار دیگه کنکور بدم یا حتی ارشد بخونم سرم گیج میره.شایدم زوده برای من

    یه چیزی و می خوام اعتراف کنم.من هیچوقت خودمو دوست نداشتم.من همیشه دلم می خواست و می خواد که پسر بودم اما دختر شدم.چون از لوس بازی خوشم نمیاد.دوست دارم مردونه باشم.لباس اسپرت بپ.پوشم.و بیرون کار کنم و و هیچوقت هم زن نشم.مرد بودن خیلی خوبه.آدم پریود نمی شه که اذیت بشه ترس از حاملگیم نداره.نمی دانم.شاید چون من تجربه ی زن بودن را ندارم همچین احساسی دارم.

    داداشم یه اصطلاحی داره میگه که دخترا نرم و نازکند.ولی من سفت و خشنم.خب چه جوری نرم و نازک بشم؟

    خب سخته که آدم همه چیو فراموش کنه!ولی دلم می خواد خودم را نجات بدم.

    من باید شدیدا رژیم بگیرم و وزن کم کنم اما اصلا حوصله ندارم.خیلیی کم حوصلم.دلم می خواد تو جمع باشم اما وقتی همه می رن مهمونی من می مونم خونه!چون دم رفتن پشیمون می شم.وقتی می بینم که خواهرم کلی به خودش می رسه و آرایش می کنه و خیلی جذاب می شه من خندم می گیره.آخه من که بزرگترشم یه چیزی تو دلم هست که هی من را می چسبونه به زمین.

    الان 1 ماه و نیم که دانشگاه تموم شد.ولی من حتی یک بار هم بیرون نرفتم ودست خودم نیست.واقعا دست خودم نیست.بیرون رفتن از خونه خیلی برام سخته.بی معنیه!خیلی چیزا برام بی معنی هستند.البته نمی دانم چرا زد به سرم رفتم یه عالمه لباس جدید خریدم و آمدم انداختمشون تو کمد.دلم می خواد درس بخونم اما خوب نمی خونمشون.

    یه چیزی آمده تو بدنم که من را به یک ادم دیگه تبدیل کرده.قبلا انقدر سرتق بودم که یهجا بند نمی شدم ولی حالا یه احساس عجیبی دارم که احساس می کنم یخ زدم.همه اش دلم می خواد بشینم یه جا زل بزنم به یه چیزی تا زمان بگذره.

    اینا را به دکتر قبلی که می رفتم گفتم اما آن گفت تا زمانی که اینجوری هستی زندگیتم همینه.!!!خوب من می دانم که حرفش درسته ولی اگر خودم به تنهایی می تونستم بلند شم کون فیکون بکنم که نمی رفتم پیش دکتر.چند جا رفتم فقط یکیشون خوب بود که ان هم مطبش را تعطیل کرد.
      
    ولی این حرفای شما را خیلی بیشتر درک کردم.یه چیزیم که هست می خوان من را به زور ببرن سفر حالا من نمی دانم چی کار کنم.برم یا بدتر می شوم.

    به نظر شما من خوب می شوم؟چیزی تغییر می کنه؟؟؟؟؟

    شما به من کمک می کنید؟؟؟؟

    خودم را دوست داشته باشم یعنی چی کار کنم؟؟؟از این به بعد باید چی کار کنم؟


    بله اوضاع شما تغییر می کنه ، به زندگی بر می گردی و شاید به امروزت هم بخندی
    اما
    خیلی کارا هست که تو باید بکنی .

    من دوست ندارم یک برنامه مقطوع ! به شما بدم و بگم اگر اینکارها رو کردی روحیه ات عوض میشه و اگر نکردی افسرده می مونی . فقط سرفصل ها رو بهت می گم . این خودتی که باید این برنامه کلی رو براساس توانایی های جسمی و مادی و روحیت و براساس علائق مطابق میل و روش زندگیت تغییر بدی . یعنی من بهت می گرم برو کلاس اروبیک ، اما تو شاید دوچرخه سواری رو ترجیح بدی . من می گم برو مرکز خرید ( چون خانمها عاشق خریدن و دیدن خرید دیگرانن ) اما تو ممکنه ترجیح بدی بری فرهنگسرا . خلاصه خودت برنامه کلی من رو مطابق میلت بکن

    اولیش بخشیدن گذشته هست و باید باور کنی که تا از گذشته رها نشی به آینده نمی رسی
    دومین اینه که از تغییر نترسی
    یعنی چی که مهمونی نمی ری ؟ یا بدتر از اون ، چرا فکر می کنی نباید سفر بری ؟
    البته اگر مسافرت به جایی هست که دوست نداری - با دلیل البته - خب بحثش جداست اما من بین نوشته هات ندیدم که درمورد خود سفر چیزی بنویسی ، بیشتر از اینکه ،  بیرون خونه باشی نگرانی ! از تغییر می ترسی
    دوست داری همه چیز تغییر کنه اما از ایجاد شرایط برای تغییرات طفره می ری و می ترسی
    همین مقاومت خودآگاه و ناخودآگاهت در برابر تغییر باعث شده به گذشته بچسبی و مدام دور خودت بچرخی بدون اینکه جلو بری

    تو از کنکور دادن هم می ترسی ! منظورم از ترس این نیست که اسم سفر یا کنکور که میاد تنت می لرزه و در می ری زیر تخت قایم می شی ! ترس دهها معنی داره . مقاومت از روبرو شدن با مسائل هم نوعی ترسه

    کی حال داره دوباره درس بخونه ؟
    کی حال داره کنکور بده ؟
    کی حال داره بره مهمونی ؟
    کی حال داره بره سفر ؟

    همه ی اینها یعنی من ، از مواجه شدن با مشکلات و اتفاقات معمولی زندگی طفره می رم .

    یک استادی داشتیم بکبار سر کلاس ، فیلم اسکیت بازی ( اسکیت بورد ) چندتا جوون خارجی رو پخش کرد ( اسم اصلی این ورزش رو نمی دونم . همونی که با اسکیت از روی پله و نرده و جدول می پرن ) . اون جوونا حرکات خارق العاده ای می کردن که در عین زیبایی خیلی هم خطرناک بود اما براحتی از پسش بر می اومدن
    استادمون بعدش گفت :
    همه شما دوست دارید جای این پسرا باشید و بتونید این کارها رو بکنید . همه شما مهارت این آقایون رو تحسین می کنید اما مشکل شما اینه که یک شبه می خواید یکی از همینا بشید !! زمین خوردنها و زخم شدن بدن اینها رو طی تمرینات ندیدید ، شکستن دست و پا و مچشون رو ندیدید و فکر می کنید یکدفعه و یکشبه اینا یادگرفتند چنین حرکاتی بکنند .
    اینها دوره زمین خوردن رو گذروندن تا به اینجا رسیدم
    و تو اگر می خوای بدون زمین خوردن جای اینها باشی ، مطمئن باش به هدفت نمی رسی

    زندگی هم همینه . یک روز آفتابیه یک روز ابری
    ما آدمهای موفق رو دور و برمون می بینیم ولی روزهایی که طی شد تا اینها به چنین جایگاهی برسن رو نمی بینیم و نمی خوایم ببینیم . متاسفانه فرهنگ ما هم در این مورد بی تقصیر نیست . حتما عبارت " از آسمان که نباریده برسرش ، یا خودش دزد بوده یا پدرش ! " رو شنیدی !
    این عبارت گرچه گاهی درسته اما در اغلب موارد بشکل بی رحمانه ای تلاش و همت افراد رو نادیده می گیره و تنها راه رسیدن به موفقیت رو راه میان بر ؛ و غیر قانونی معرفی می کنه !

    تو نباید از تغییر و شکست بترسی و باید ایمان داشته باشی همه روزی کم آورده اند ، روزی زمین خورده  اند و روزهای بد داشته اند . اما در این بازی اونی برنده هست که بعد از زمین خوردن زودتر از بقیه پا شده و ایستاده

    پس خلاصه می کنم

    1- گذشته ها رو ببخش و رهاشون کن
    به خودت بگو

    من دختر عموم رو می بخشم بخاطر اینکه بچه بازی در اورد و من رو توی دردسر انداخت
    من پدر و مادرم رو می بخشم برای اینکه فلان نقطه ضعف رو دارند
    من خودم رو می بخشم بخاطر فلان کارم

    و واقعا ببخش

    بعد از این

    دختر عموت رو بدون اون حادثه به یاد بیار
    به پدر و مادرت با دید مثبت نگاه کن و اگر ضعفی رو دیدی به خودت بگو " من نمی تونم یک انسان 50-60 ساله رو تغییر بدم ، پس همونطوری که هست دوستش خواهم داشت " و نقاط مثبتشون رو بیشتر ببین


    2- از تغییر نترس و استقبال کن

    ترسیدن از تغییر و نو شدن ما رو انسانهای متحجر و دگم بار میاره . انسانهایی که مدام در گذشته ها زندگی می کنن
    تو به استقبال حوادث برو . ورزش و مهمونی و هر اتفاق جمعی می تونه حال شما رو بهتر بکنه

    اتاقت رو تغییر بده
    لباسهای جدید بپوش
    جاهایی که تاحالا نرفتی برو ( منظورم جای بد نیست . مثلا سینمایی که تاحالا نرفتی یا مرکز خریدی که ... یا .... )
    به دوستات تلفن کن . گاهی ما سالی یک مرتبه هم به دوستمون زنگ نمی زنیم بعد می گیم فلانی بی معرفته حالی از ما نمی پرسه !؟
    خودت بدون خانواده یکروز عصر برو نیم ساعت خونه دایی ، خاله ، هرکی که دوستش داری . بگو از اینجا رد می شدم اومدم حالتون رو بپرسم و برم
    کتاب تازه بخر و بخون ( بعدا بهت یک کتاب مفیدم معرفی می کنم )
    موزیک هایی که تابحال گوش ندادی گوش کن ولی خواهشان رپ گوش نکن چون من با رپ رابطه ای ندارم ! ( خودخواهی رو از من یاد بگیر ! :دی )
    ورزش کن . برو کلاس اروبیک هم برای سلام جسمیت خوبه هم برای روحیه ات
    و ...

    اصلا
    وسایلت رو جمع کن و به خودت بگو می خوام بهترین سفر عمرم رو برم
    برو و از تمام حوادث این سفر لذت ببر
    از گرمای هوا ، از پنچر شدن ماشین . از همسفر بی ملاحظه . از ...
    متوجهی ؟ می خوام بگم حتی از بدی هاش هم لذت ببر

    فعلا همین دوتا
    تا در پست بعدی به سومی برسیم که همون " دوست داشتن خودت " هست .
    اتفاقا من در این مورد تخصص دارم چون هیچ بشری مثل من عاشق خودش نیست ! برعکس تو ، من صبح به صبح که خودم رو توی آینه می بینم کلی قربون خودم می رم و از اینکه موجود به این باحالی هستم لذت می برم ! :دی ( خودشیفتگی هم یک بیماریه اما من عاشق این بیماریم ! )

    فعلا هم ازدواج رو فاکتور بگیر تا اوضاع تغییر کنه
    الان تو انقدر خواهان فرار از گذشته هستی که شاید دست به عملیات انتحاری بزنی و فرطی ازدواج کنی و بر اثر یک ازدواج هول هولکی از چاله در بیای و بیوفتی ته چاه . ازدواج باشه برای وقتی که به خودت ایمان اوردی و از خودت خوشت اومد و به زندگی نگاه مثبت پیدا کردی . به حرفهایی که احیانا دور و برت می شنوی که اگر ازدواج کنی همه چیز درست میشه گوش نده .  من با " ازدواج درمانی " 1000% مخالفم . ازدواج خوبش خیلی خوبه و بدش از بدتر هم کمی بدترتره ! ازدواج باشه برای وقتیکه که با آرامش بیشتری به قضیه نگاه می کنی
     
    تشکر شده توسط : 6 کاربر
  9. سلام.

    دوست داشتن خود یعنی چه؟؟؟؟

    یعنی باید چی کار کرد؟؟؟؟

    وقتی کسی را دوست داشته باشی همین به آدم شور و هیجان میده و از همه بیشتر اینکه می دونی کسی هم تو رو دوست داره این خیلی بیشتر از هر چیزی به آدم امید و شور می ده!

    وقتی از صبح به این دلیل بلند شی که می خوای برای کسی که دوستت داره و هر کاری برات می کنه صبحانه آماده کنی دیگه احساس کسالت نمی کنی.
    وقتی با کسی که خوب است ازدواج کنی تمام روزت را به عشق آن شروع می کنی.سختیای کارت را به خاطر آن تحمل می کنی .با حرف زدن با هاش شاد می شی و احساس خوشبختی می کنی.به عشق آن غذا می پزی و حتی تو مریضیهات هم وقتی بدونی که کسی نگرانت هست سعی بیشتری برای خوب شدن می کنی.همه زندگیت هدف دار میشه.
    همهی آنهایی که ازدواج کردن که بدبخت نشدند.


    البته به شرطی که بتونی کسی را از ته دل دوست داشته باشی!
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  10. yellowapple نوشته است: سلام.

    دوست داشتن خود یعنی چه؟؟؟؟

    یعنی باید چی کار کرد؟؟؟؟

    وقتی کسی را دوست داشته باشی همین به آدم شور و هیجان میده و از همه بیشتر اینکه می دونی کسی هم تو رو دوست داره این خیلی بیشتر از هر چیزی به آدم امید و شور می ده!

    وقتی از صبح به این دلیل بلند شی که می خوای برای کسی که دوستت داره و هر کاری برات می کنه صبحانه آماده کنی دیگه احساس کسالت نمی کنی.
    وقتی با کسی که خوب است ازدواج کنی تمام روزت را به عشق آن شروع می کنی.سختیای کارت را به خاطر آن تحمل می کنی .با حرف زدن با هاش شاد می شی و احساس خوشبختی می کنی.به عشق آن غذا می پزی و حتی تو مریضیهات هم وقتی بدونی که کسی نگرانت هست سعی بیشتری برای خوب شدن می کنی.همه زندگیت هدف دار میشه.
    همهی آنهایی که ازدواج کردن که بدبخت نشدند.


    البته به شرطی که بتونی کسی را از ته دل دوست داشته باشی!



    سلام

    ببین دوست من ، من منکر این نیستم که دوست داشتن یا عشق می تونه انگیزه خیلی خوبی باشه و به زندگی رنگ و بوی خوشی بده اما مشکل از جایی آغاز میشه که شما سعادت و دنیا و آخرت رو به داشتن یک عشق زمینی گره بزنی !
    مشکل اینجاست که فکر کنی چون عشق زمینی وجود نداره پس انگیزه ای هم برای بیدار شدن و صبحانه خوردن و دستشویی رفتن و فعالیت و ... وجود نداره !!
    بله عشق خوبه
    اگر باشه چه بهتر
    اما اگر نبود هم شما باید زندگیت رو بکنی
    صبحها بیدار بشی
    دستشویی بری !
    صبحانه بخوری
    و
    فعالیتت رو ادامه بدی
    و موانع رو رد کنی

    زندگی بدون عشق به یکنفر دیگر هم در جریانه .
    در این بین اگر مورد خوبی سر راهتون قرار گرفت . چه بهتر . دوست داشتن یکنفر واقعا لذت بخشه و همه اون چیزایی که خودتون می دونید اما

    چند تا نکته هست

    1- اینکه شما بدون دوست داشتن یکنفر دیگه نمی تونی قدم از قدم برداری یعنی خودت رو ابدا دوست نداری و برای خودت حرمت خاصی قائل نیستی والا دلیلی نداره تمام انگیزه و هیجان زندگی رو محدود کنید به وجود یک مرد !
    و بهتون تضمین می دم
    تا شما خودت ؛ خودت رو دوست نداشته باشی ، شانس اینکه دیگران شما رو دوست بدارند بشکل عجیب و غریبی کاهش پیدا می کنه .
    این نه شعاره نه یک توصیه متافیزیکی
    توی شهر یک چرخ بزنی متوجه می شی که آدمهای جذاب عمدتا اعتماد بنفس خوبی دارند
    شما البته بارها گفتی که اعتماد بنفس داری اما گفته های شما با اون چیزی که من می بینم در تضاد هست
    کسی که اعتماد بنفس داره ، درسته از عشق استقبال می کنه اما اگر هم عشقی وجود نداشت حالت منفعل به خودش نمی گیره , وزندگیش رو تعطیل اعلام نمی کنه ، بلکه فعالیتهای روزانه اش رو با قدرت و همت پیش می بره

    2- وقتی شما انقدر همه چیز رو در گرو وجود یک مرد می دونید ( که حالا دوستشم داشته باشید ) همیشه خطر این هست که ناخودآگاه ، به اولین مواردی که سر راهتون قرار می گیرن هم خیلی جدی فکر کنید و بقول معروف از هول حلیم توی دیگ بیوفتید
    اینم موردیه که می فرمایید خیر اینجوری نیست اما
    من از یک احتمال صحبت کردم که از نظر من احتمال کمی هم نیست هرچند شما انکارش کنید
    معمولا هم پسرا وقتی متوجه بشن که طرف مقابلشون از جدا شدن و پایان یافتن رابطه واهمه داره ( به همون دلایلی که شما فکر می کنید اگر دوست داشتنی در بین نباشه زندگی هم معنی نداره ! ) اونوقت انواع و اقسام بامبول ها رو در میارن و بازی دادنهاشون شروع می شه و همه ی اینها از نظر خطرناکه
    اصولا با این دیدگاه که زندگی بدون عشق به کس دیگر ممکن نیست ، شما مستعدی که در پروسه یک " عشق یکطرفه " قرار بگیری
    یعنی شما احساس خرج کنی و رویا پردازی کنی در حالیکه طرف مقابل یک دوستی صرفا ساده رو آغاز کرده و هیچ منظور خاصی هم از تداومش نداره
    و من به شما هشدار می دم که عشق یکطرفه ، از پیتزا هم بدتره !
    به شما کمک که نمی کنه هیچ
    افسرده تر و سرخورده ترتون می کنه


    3- درسته که همه ی اونهایی که ازدواج کردن یا عشقی دارند لزوما بدبخت نشده اند ( بنده هم عرض کردم که عشق اگر درست و حسابی باشه قطعا مفید هم هست ) اما گزاره ای هم هست که 100% قطعیه

    تمام کسانی که در انتخاب عشق ( همسر و دوست ) اشتباه کرده اند قطعا و یقینا بدبخت شده اند !

    با علم به این گزاره اخیر ، و با توجه به اشتیاق شما به داشتن یک عشق زمینی به جنس مخالف ، بنظر من شانس اینکه اشتباه عمل کنید خیلی خیلی بالاست . اصلا منظورم این نیست که به موارد خوب فکر نکنید اما توصیه اکید دارم در مورد انتخاب موردتون وسواس خاصی بخرج بدید و از ترس تنها موندن به چاه یک رابطه وحشتناک کشیده نشید .
    به همین خاطر و بدلیل شناخت اندکی که از شما بدست اوردم توصیه ام اینه که تا وقتی خودتون رو دوست ندارید و به اعتماد بنفس واقعی نرسیدید ، به ازدواج فکر نکنید .

    ..........

    اما چطور خودتون رو دوست داشته باشید

    این موضوع خیلی گسترده هست

    شاید اولین قدم در اون این باشه که کارهای یومیه رو به حضور یکنفر دیگر پیوند نزنید
    آخرین پاراگرافی که نوشتی رو بخون ... تو اصلا برای خودت ارزش خاصی قائل نیستی
    من نمی خوام یکدفعه بپرم ته خط و بهت بگم برو جلوی آینه و از چیزی که هستی حظ کن و مثل من ، کلی به خودت نمره بیست بده و 19.5 رو هم تجدید حساب کن !! :دی
    اما بذار از اینجا و از همین کارهای ساده شروع کنیم
    از همین پاراگراف آخرت که توش هیچ حرمت و ارزشی برای خودت قائل نشدی
    دوست عزیز یاد بگیر

    که اگر تنها ترین آدم روی زمین هم باشی بازهم شایسته اون هستی که بهترین غذا رو بخوری
    پس در اوج تنهایی هم برای خودت وقت بذار و توی آشپزخانه برو و بهترین غذا رو با بهترین تزئینات درست کن و لذت ببر
    یعنی چی که به عشق یکی دیگه غذا بپزی !!! واقعا نمی فهمم


    یا بگیر که اگر هیچکسی هم توی زندگیت نبود بازهم سلامتیت مهمه
    پس به احترام خودت و به عشق خودت
    وقتی بیمار میشی برای بهبودی تلاش کن
    برای اینکه همیشه در بهترین وضعیت باشی کمی به خود برس
    وزنت رو کمی کاهش بده
    گاهی کمی آرایش کن
    بهترین لباسها رو بپوش
    منظم باش
    اتاقت رو مرتب نگه دار


    برای دوست داشتن خودت پاراگراف آخرت رو بارها بخون و سعی کن هرگز مثل اونچیزی که نوشتی فکر نکنی ، بخودت بگو من به عشق خودم همه ی اینکارهایی که مشروط کردم به حضور یکی دیگه ! رو انجام می دم و لذت می برم
    و تکرار می کنم تا خودت خودت رو دوست نداشته باشی ، انتظار زیادیه که دیگران دوستت داشته باشن .



    داخل پرانتز یک مطلبی هم بهت بگم
    شما اگر کسی رو پیدا کنی که دوستش داشته باشی ، قطعا با این طرز فکر ، می خوای تمام ساعات روز رو باهاش طی کنی و در کنار هم باشید و ... و من بعنوان یک پسر بهت می گم که اگر به پسر موردعلاقه ات بچسبی _ جوریکه ور نیای ! - دقیقا نتیجه عکس می گیری و پسره از دستت در میره .
     
    تشکر شده توسط : 2 کاربر
  11. سلام به همه دوستان خوب و فعال و تشكرفراوان از آقاي sami

    با صحبتهاي آقاي sami موافقم و به تك تك اونها ايمان دارم سعي بكن به همه اونها خوب گوش بدهي (عمل كني ) و اشا الله موفق و مويد باشيد .
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  12. سلام.ممنون از کمکاتون.


    سامی مشکل من را داری برام باز  می کنی و از این بابت خوشحالم.

    اما یه مسیله ای هست که از گفتنش واقعا خجالت می کشم.
    اما واقها عذابم میده.


    الان چند سال که به جای پیشرفت دارم پسرفت می کنم.همه اش هم یه دلیل داره.کلی برای زندگیم برنامه داشتم اما به محض ورودم به دانشگاه آن دختر شیر زن و شجاعی که همه ازش تعریف می کردند تبدیل شد به یه دختر حقیر و ضعیف که مرتب افت کرد.


    فکر می کردم برای پیشرفتام هر کاری می کنم و هر قدرتی دارم.اما من حتی طاقت دو شب تحمل خوابگاه را نداشتم.
    نه اینکه فکر کنید لوس بازی و این چیزا وقتی می رفتم آنجا گریه میامد سراغم و دلهره و اصطراب بود که داغونم می کرد.شب که می شد خفه می شدم از حالت تهوع و لرزه و ترس.

    من دختری بودم که هیچکس و هیچیز جلودارم نبود اما نمی دانم چرا تا وارد دانشگاه شدم خودم باختم و از آن روز دارم مرتب بدتر می شوم.


    بابا نمی دانم به چه زبانی باید این رو به دکتری که می رفتم حالی کنم که تنهایی من را تا مرز خودکشی دچار اصطراب میکنه.

    شدیدا به خونوادم و خونم وابسته شدم.هر روز می روم شهر دیگه دانشگاه و بر می گردم چون طاقت دوری را ندارم.یهنی می میرم و زنده می شوم از اصطراب.


    خدا یه معجزه برای من بکنه فقط حالم و خوب بکنه که بتونم سر پای خودم وایسم.چقدر این چند سال ضربه خودم فقط به خاطر این اصطرابها.

    حتی وقتی خونه خودمونم فقط باید چند ساعت تنها باشم وگرنه حالم دگرگون می شه و می رم تو فاز افسردگی.

    وقتی خواهرم خونه است حالم خوبه.اما گاهی هیچکس چارمو نمی کنه و همه اش گرفتم.


    چرا من اینطور شدم.؟؟؟؟؟؟؟

    تو رو خدا یکی بیاد یه معجزه بکنه و به من بگه چرا من اینجور شدم و انگار هر چی بزرگتر می شوم توانایی عاطفیم کوچیکتر میشه.

    قبلا 15 سالم بد کل شهر را می زاشتم زیر پام همه اش خوشگذرونی و حال می کردم با زندگی تا وارد دانشگاه شدم افتاد تو سرازیری.

    دو هفته است خوانواده ام را ندیدم دارم دق می کنم.


    تو رو خدا هر کسی یه درمانی می دونه به من بگه.
    من نمی تونم بدون خونوادم  زندگی کنم نه مهمونی نه گردش نه سفر.

    خیلیییییییییییییییییییییییییییی  شدید به ادمیای دور و برم وابسته می شوم.چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تو رو خدا یکی بگه این مریضی من چیه که دست از سرم بر نمی داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    من به همیچی وابسته می شوم و هیچ چیز جدیدی را نمی توانم قبول کنم.

    گاهی طاقتم اینقدر تنگ می شه که می خوام منفجر بشم.

    من نمی توانم خوب درس بخونم چون می روم دانشگاه آرامش ندارم و مدام به برگشت فکر می کنم.
    استادم می گه ای کاش می فهمیدم چرا مثل اسپند رو اتیش داری بال بال میزنی.

    به خدا خیلی خجالت می کشم.مایه ننگ که درس و کارم ول کردم و نمی تونم راحت زندگی کنم چون ارام نمی شوم.


    دلم می خواد ازدواج کنم به این دلیل که::

    می خوام بگم آخیش شوهرم همیشه پیشمه و مواظب من است و هر وقت بخوام می تونم باش حرف بزنم و احساس امنیت کنم.می خوام بدونم که یکی همیشه پشتم هست.شب و روز تا آرام بگیرم.از اصطراب در بیام.


    تو رو خدا یکی به من کمک کنه و بگه چرا من اینجور شدم.

    تو کل فامیل به مستقلی معروف بودم و شیر زنی حالا موش شدم و هر روز کوچیکتر.

    به خدا خیلیییییی خجالت می کشم اما اینا دردای منه.

    من پدر و مادرم خوبن اما نمی دانم چرا بازم احساس امنیت تدارم.احساس تنهایی خیلی شدید دارم.همه اش باید یکی پیشم باشه و کلی باش حرف بزنم تا آروم بشوم.

    این مریضه چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    چرا من ناگهان اینجور شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    چاره چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


    وقتی این روزها یکی بهم می گه از تنهاییت لذت ببر دلم می خواد کله اش را بکنم چون نمی دانند که من دارم عذاب می کشم.

    به خدا دست خودم نیست.کیه که بدون چقدر از زندگیم .و خوشیام عقب می ندم بس که اصطراب تنهاییی را دارم.

    به خدا خجالت می کشم.شرمندم از این حرفام.

    وقتی میبینم دخترای هم سن من ازدواج می کنند و یا میرن دانشگاه شهرای دیگه من اینقدر ترس و اصطراب میافته بجونم که دلم می خواد برم یه گوشه گریه کنم.
    همه اش فکر می کنم واییییییی   اینا چه جور طاقت میارن من باشم دق می کنم.حتی سفرم تنهایی نمی تونم برم.

    به خدا خیلی دلم می خواد خوب بشوم به زندگی برگردم.چه کنم نمی توانم سر پام وایسم.
    چه کنم وقتی با خودم حال نمی کنم و از تنهایی فرار می کنم.چون فکرم به سمت افسردگی میریزه بهم.

    یعنی واقعا این مشکل حل میشه؟؟؟؟؟؟؟

    فقط تو رم خدا نگید برو تنها باش تا عادت کنی!
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  13. سلام ؛
    اول از همه‌چیز تشکر میکنم از آقای سامی که چقدر خوب راهنمایی میکنن (به جرأت میتونم بگم که حرفای دل منو میزنن!)
    و دوم...
    دوست عزیزم خانم yellowapple؛
    داستان زندگی شما فرق چندانی با زندگی من نداره ...
      من هم تنهام ، منم دلم میخواد یکی رو واسه خودم داشته باشم که به خاطر خودم دوستم داشته باشه ، منم مثل تو دوست دارم یکی همیشه کنارم باشه تا احساس امنیت کنم ، دوست دارم یکی باشه که وقتی سردم شد برم تو بغلش گرم بشم ، یکی باشه که دستاش بهم آرامش بده و وجودش برام انگیزه‌ای باشه واسه ادامه دادن، یکی باشه که جای خالی یک برادر رو واسه‌م پر کنه و همیشه حامی و پشتیبانم باشه....
    اما..
    میدونی که سرنوشت من و تو دست همون خداییه که ما رو تنها نمیذاره ...
    دوست من ، درسته که من و تو تا الان کسی رو نداریم که به امیدش زندگی کنیم ولی این بنا نمیشه که زندگی رو زندون کنیم واسه خودمون .
    چرا اینجوری فکر نمیکنی که تنها بودنت ممکنه یه امتحان باشه؟ (من اینجوری فکر میکنم)
    من فکر میکنم اگه تا حالا خدا کسی رو واسه من نفرستاده شاید دلیلش این بوده که میخواد به من وقت بده تا به کارای دیگه‌م برسم .

    منم مثل تو دوست دارم هرچه زودتر ازدواج کنم ولی به خودم قول دادم تا یه خونه واسه مامانم نخریدم ازدواج نمیکنم ؛ این مهمترین هدف زندگی منه که حاضرم به خاطرش صبر کنم و برای ازدواج کردن عجله نکنم ..
    درسته که منم مثل تو احساس تنهایی میکنم ولی هیچوقت از زندگیم ناامید نشدم ، من خودمو دوست دارم و واسه ادامه دادن برای خودم یه هدف قرار دادم و گفته‌م که تا به اون هدف نرسم به ازدواج فکر نمیکنم ...


    به نظر من (البته اگه اجازه بدید!) ، به نظر من شما نباید تو خونه یه گوشه بشینی تا یکی بیاد و از تنهایی درت بیاره ، اگه خودت بری توی جمعهای مختلف شرکت کنی و سعی کنی بیشتر تو اجتماع باشی (حتی جمعهایی که ممکنه واسه امثال من و تو  ملال‌آور باشه، مثلا بین پیرزنا!!!!) لااقل یه کمک کوچیکی به خودت کردی و قدمی برداشتی تا از تنهاییت بیای بیرون .

    من تا قبل از اینکه بیام سر کار یه آدم گوشه‌گیر بودم ، از بیرون رفتن میترسیدم ، از نگاه‌های مردم میترسیدم ، تا حدی که وقتی بین چندتا آدم مینشستم نمیتونستم حرف بزنم ، همیشه ساکت بودم و تو عالم خودم سیر میکردم ، تا روزی که مجبور شدم برم بیرون کار کنم ، از اون روز تا حالا میبینم که زندگیم چقد تغییر کرده (در جهت مثبت) ، با مردم آشنا شدم ، استعدادهایی که خودم دستی دستی سرکوبشون کرده بودم شکوفا شدند ، یاد گرفتم حرف بزنم و اظهارنظر کنم ، خلاصه اینکه خیلی تغییر کردم و از این تغییر راضی هستم، و مطمئنم که دنیا هم بیشتر باب میلم شده ...


    همیشه زندگی اونجوری که ما آدما دلمون میخواد پیش نمیره ، همیشه دنیا اونجوری که ما میخوایم تغییر نمیکنه ...
    تو آدم متدینی هستی و میدونی که خدای مهربون تو کتابش آورده که (ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم) یعنی تا خودت در خودت تغییر ایجاد نکنی زندگیت همینجوری میمونه یعنی هیچ تغییری نمیکنه .
    پس درنگ نکن و از خودت شروع کن تا دنیای دور و برتو تغییر بدی ...
    زندگی کن و از زندگی لذت ببر و واسه خودت یه هدف تعیین کن ...(باور کن هیچ چیز به اندازه‌ی این هدفی که من واسه خودم معین کردم به من شوق زندگی کردن نداد ، پیشنهاد میکنم این کارو بکن حتما موفق میشی)

    در مورد پسرفت توی زندگی هم میخوام اینو بگم ****افتادن در گل و لای ننگ نیست، ننگ در این است که آنجا بمانی**** (این جمله خیلی رو من تأثیر گذاشت)


    خلاصه.....

    از تایپ کردن که خسته نشدم ولی انگار نوشته‌م خیلی طولانی شد ...
    (راستی من تو زندگیم تجربه‌های تلخ زیادی داشتم ازجمله یه تجربه‌ی تلخ عاطفی ، که اگه مایل بودی واسه‌ت تعریفش کنم خبرم کن!)
    در نهایت توصیه‌های آقای سامی رو جدی بگیر...
    امیدوارم که همیشه موفق باشی و از تنهاییتم بیای بیرون .
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  14. مشکل اصلی شما عدم اعتماد بنفس هست .
    شما تمام اعتقاد و اعتمادت رو به خودت از دست دادی و اگر احساس تنهایی کنی ، قدم از قدم بر نمی داری . در واقع تنها در حضور دیگران حاضر به زندگی کردن یا لااقل تظاهر به زندگی کردن ، هستید .
    چرا این مشکل پیش اومده ؟
    خدا می دونه ، خیلی مسائل نقش دارند
    از هورمونها بگیر ( این هورمونهای لعنتی ! ) تا طرز برخورد پدر و مادر و اطرافیان تا بی همتی های خودت ...

    چیزی که می خوام بهت بگم اینه که
    تعجیل برای فرار از این وضع ، همونقدر اشتباه که تن دادن به این اوضاع و دل سپردن به قضا و قدر ...

    شما یک شبه به این روزها نرسیدی که بخوای یکشبه هم ازشون فرار کنی و از طرفی این بدان معنی نیست که اگر فرضا 6 سال طول کشیده به امروز برسی ، 6 سال هم طول می کشه که برگردی سرجای اولت . نه اصلا اینجوری نیست .

    فقط باید بخواهی . از صمیم قلب هم بخوای . بخواهی و حرکت هم بکنی نه اینکه فقط بخواهی و بنشینی به آسمان نگاه کنی تا درهای رحمت الهی ، همینطور بی دلیل به روت باز بشه ... ( این " بخواهی " شاید تنها نکته مشترک من و مشاور های دوریالی که تنها چیزی که از مشاوره بلدند همین یک کلمه هست ، باشه ) ( در ضمن یاد بگیر مدام - مثل من - برای خودت نوشابه باز کنی ! )

    من قبل از اینکه به قسمت پایانی حرفم برسم

    یکبار دیگه بهت هشدار می دم
    تفسیرت از حضور شوهر ، چنان غلط و ملال آوره که اگر امروز با بهترین مرد دنیا هم ازدواج کنی ، خیلی زود به مشکل می خوری . شما بدلیل فرم نگرشت به زندگی ، فکر می کنی شوهر یعنی همه چیز ! یعنی یکنفر که وظیفه مراقبت از شما رو به عهده می گیره و 24 ساعت حرفهات رو می شنوه و هیچوقت ازت دور نمیشه و هیچوقت بهت نمی گه : می خوام کمی تنها باشم لطفا تنهام بذار و ....
    دوست عزیز ؛ بعنوان یک پسر بهت هشدار می دم شاید کمتر از 5% مردها از زنی که بصورت کوله پشتی همیشه و همه جا روی شونه هاشون سنگینی  می کنه خوششون بیاد . اینجوری که شما به شوهر نگاه می کنی و اگر - خدایی نکرده ! - از کسی خوشت بیاد می خوای بهش نزدیک بشی و خلاء هات رو پر کنی ، اولا تقریبا هیچ پسری فی البداهه سراغت نمیاد دوما اگر هم بیاد بعد از یکماه دمش رو میذاره روی کولش و فرار می کنه سوما اگر اینکار رو یکماه بعد نکنه ، یکسال بعد می کنه !

    بخاطر اینه که بهت توصیه اکید دارم تا وقتیکه به خودت مسلط نشدی و به اعتماد بنفس کامل نرسیدی که بتونی تنهایی ها و مشکلات زندگی رو مستقلا تحمل کنی ، از فکر ازدواج بیا بیرون که با این اوضاع بدجوری به دردسر خواهی افتاد .

    حالا من هی می گم و شما هی گوش نده !

    و اما در مورد اعتماد بنفس

    ببین دوست من ، اعتماد بنفس از آسمان نمی آد و در زمین هم پیدا نمیشه
    منشاء اعتماد بنفس خود شمایی و اگر منتظری بدون هیچ فعالیت و تلاشی یکدفعه از خودت خوشت بیاد و به اون نقطه برسی که " بابا من دیگه کی هستم ؟! " باید بهت بگم شدنی نیست .
    فرق اعتماد بنفس و امراضی مثل تکبر و غرور و خودشیفتگی و امثالهم اینه که
    فردی که اعتماد بنفس داره ، فرضا بدون هراس از شکست میره سراغ یادگرفتن فوتبال و بعد از مدتی یاد می گیره که چطور 100 تا روپایی بزنه بدون اینکه توپ زمین بخوره و به این داستان هم می باله
    اما خودشیفته و مغرور و متکبر و ... کسیه که 2 تا روپایی هم نمی تونه بزنه اما هروقت لیست اسامی تیم ملی برزیل اعلام میشه ، سریع روزنامه رو می خره ببینه اسمش توی لیست هست یا نه ؟ و وقتی می بینه نیست ، به زمین و زمان فحش میده که چرا استعدادش رو نادیده می گیرن !!!

    منظور ؟
    منظور اینه که شما تا هنری نداشته باشی ، اعتماد بنفس هم معنی پیدا نمی کنه و فوقش خیلی به خودت اطمینان داشته باشی میشی یه آدم مغرور که برای دیگران جذابیتی نداره .

    طبیعتا ، من اگر پسری غرغرو و تلخ باشم که تا هرکی بهم زنگ می زنه ، کوله باری از گله و شکایت رو روی سرش خالی می کنم و ناامیدی خودم رو ناخواسته به دیگران هم انتقال بدم و هیچ نکته مثبتی هم برای دیگران که زندگی و کار خودشون رو دارند ، نداشته باشم ، خب کسی طرف نمیاد . تنها می مونم حتی اگر از تنهایی متنفر باشم . اگر اشتباهات کوچک اطرافیانم رو فراموش نکنم  و هربار صحبتی شد اونها رو دوبامبی بکوبم توی سرشون ، اگر بابت هر مسئله کوچی یک دلخوری بزرگ پیش بیارم ، اگر ازشون توقعات بیجا داشته باشم ، اگر قدر زحمات دیگران رو ندونم و همه رو پای وظیفه بذارم ، اگر فکر کنم دیگران نمک نشناس مادرزاد هستند و من یکی فقط دارم این وسط حروم میشم و ... خب طبیعیه که هیچکس برام نمونه ،
    من اگر می خوام در این اجتماع جایی داشته باشم و روابط اجتماعی موفقی داشته باشم باید قوائد بازی رو بشناسم و این اصلا معنیش فیلم بازی کردن نیست . من اگر انسان مثبتی باشم ، وظیفه انسانی و وجودی خودم رو ایفا کردم و هیچ منتی سر هیچ بشری ندارم . زندگی هم در عوض این حس مثبت قطعا راههای خوبی پیش پام میذاره ...

    صحبت هنر که شد منظورم این نیست که فردا بری کلاس پیانو و ویلون و ددوک ثبت نام کنی . نه
    اینها هم هنره اما برای داشتن اعتماد بنفس باید هنر زندگی داشت که هنرهای هفتگانه هم قسمتی از همین هنر زندگیه

    اینکه شما یک فعالیت گروهی رو آغاز کنی ، و درست به پایان برسونی ، هنره
    مثل دانشگاه رفتن
    مثل کلاسهای آزاد موسیقی و مجسمه سازی و ورزش و ...
    مثل کمک به برپایی یک مهمانی خانوادگی
    مثل ....

    اینکه بتونی مشکلات ریز و درشت زندگیت رو مدیریت و حل کنی ، هنره
    من اضافه وزن دارم ، درسته باربی نمی شم  اما سعی می کنم خوش هیکل تر بشم
    من 24 واحد تا انتهای دانشگاه دارم ، درسته که نمی تونم معدلم رو زیاد تغییر بدم اما سعی می کنم این 24 واحد رو عالی پاس کنم
    من دیر به دانشگاه می رسم ، پس سعی می کنم کمی زودتر از خواب بیدار بشوم
    من اتاق نامرتبی دارم ، سعی می کنم از امروز کمی به اتاقم نظم بدهم
    من از نظر دیگران دختر عصبی بنظر می رسم ، از امروز سعی می کنم کمی بیشتر خودم رو کنترل کنم

    اینکه شما بتونی کارهای نیمه تمامت رو تمام کنی ، هنره
    اینکه بجای اینکه هربار به پدر و مادرت زنگ می زنی ، از نبودنشون گله کنی و سفر رو بهشون تلخ کنی ، از خود بردباری به خرج بدی و وقتی برگشتن بهشون بگی که چقدر از باهم بودن خوشحالی ، هنره
    اینکه یک مسئله کوچک رو تبدیل به بزرگترین غم زندگیت نکنی ، هنره
    اینکه ساعتهایی که با یک دوست قدیمی داری حرف می زنی رو به گله کردن و غیبت کردن نگذرونی و از باهم بودن لذت ببری ، هنره
    اینکه یاد بگیری هیچکس کامل نیست
    اینکه بخشیدن رو یاد بگیری و آدمها رو بخاطر نداشته هاشون سرزنش نکنی
    اینکه گاهی برای خودت وقت بذاری
    اینکه ...
    اینکه ...
    اینا همه اش هنره


    اگر دقت کنی کلی کار کوچک هست که وقتی انجام بدی ، احساس خوبی خواهی داشت . از پیروز شدن هات از موفق شدن در همین آزمونهای کوچک . البته بشرطی که همه اینها رو به حضور یک پسر ، پیوند نزنی ! یاد بگیر که اونی که می موفق میشه کوه رو از روبروش برداره ، کسیه که ابتدا از جابجا کردن سنگ ریزه های کوچک شروع کرده . یاد بگیر بابت شادی های کوچکت ، خوشحال بشی و جشن بگیری ...
    و بهت تضمین می دم ، با توی خونه نشستن و به گذشته و آینده فکر کردن ، هیچ معجزه ای رخ نخواهد داد . و اتفاقا همین چشم به معجزه داشتن که بارها و بارها توی نوشته هات ازش یاد کردی ، بزرگترین ایراد تو هست .
    انتظار معجزه داشتن یعنی من ، نمی خواهم تکان بخورم اما انتظار دارم دنیا تکان بخورد و همه چیز باب میلم بشود .

    تا وقتی منتظر معجزه ای روزگارت هم همینه . دوست من ، معجزه تویی ، پا شو ، به اتکای خودت و نه اتکا به شوهر و ... ، به اتکای خودت پاشو و دست به تغییر بزن ، اونوقت متوجه می شی که معجزه تویی ...

    سالها دل طلب جام جم ازما می کرد ...... آنچه خود داشت ، زبیگانه تمانا می کرد

    در آخر لیستی از فعالیتهایی که به تو و اطرافیانت نسبت به تو ، حس خوبی می ده رو برات می نویسم . منبع این نوشته یادم نیست چون این فایل رو بصورت یک فایل ورد ، شاید 3-4 سال پیش از جایی در اینترنت برداشتم و بنظر واقعا عالی و کاربری آمد . امیدوارم نویسنده اصلی که بنظرم ایرانی هم نباید باشه منو ببخشه و همینجا ازش تشکر می کنم .
    کارهای کوچک زیر همیشه به من حس خوبی نسبت به خودم داده . تو هم سعی کن یکبار هم شده بدون در نظر گرفتن اینکه " وای پس شوهرم کو ؟ " به این کارها بپردازی و بهت تضمین می دم
    وقتی انسان مثبت و معتمد بنفسی شدی ، عشق خودش در خونه ات رو می زنه ، چه بخوای چه نخوای ...

    مطالب زیر رو بخون و هرکدومش از نظرت شدنیه انجام بده و از لذت ببر ...


    روز تولد دیگران را به خاطر داشته باش
    .حداقل سالی یک بار طلوع خورشید را نگاه کن
    .برای فردایت برنامه ریزی کن
    . از عبارت متشکرم زیاد استفاده کن

    .نواختن یک الت موسیقی را یاد بگیر
    .زیر دوش اب برای خودت اواز بخوان
    .اگر مجبور شدی با کسی درگیر شوی اولین ضربه را بزن و محکم هم بزن
    .برای هر مناسبت کوچک جشن بگیر

    .اجناسی را که بچه ها میفروشند بخر
    .همیشه در حال اموختن باش
    . انچه می دانی به دیگران بیا موز
    . روز تولدت یک درخت بکار
    .دوستان جدید پیدا کن اما قدیمیها را فراموش مکن
    .از مکان مختلف عکس بگیر
    .راز دار باش
    .به دیگران متکی مباش
    .فرصت لذت بردن از خوشيهايت را به بعد موکول مکن
    .اشتباهایت را بپذیر

    .هیچ وقت در مورد رژیم غذایی ات با دیگران صحبت نکن
    .بدان تمام اخباری که می شنوی درست نیست
    .بعد از تنبیه بچه هایت انها را در اغوش بگیر و نوازش کن
    .گاهی برای خودت سوت بزن
    . شجاع باش حتی اگر نیستی وانمود کن که هستی هیچکس نمی تواند تفاوت این دو را تشخیص دهد
    .هیچ وقت سالگرد ازدواجت را فراموش نکن
    . به کسی کنایه نزن
    . به بچه هایت بگو که انها فوق العاده هستن
    . از بین کتابهایت انهایی را امانت بده که باز گشتشان برایت مهم نباشد
    .هرگز به همسرت خیانت نکن
    .سعی کن همیشه خیلی هوشیار باشی شانس گاهی اوقات خیلی ارام در میزند
    .همیشه ساعتت را 5 دقیقه جلو بکش
    .کسی که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن شاید امید تنها دارایی او باشد
    .وقتی با بچه ها بازی میکنی سعی کن انها برنده شوند
    .هیچ گاه در دستگاه پیغامگیر تلفن پیام بی معنی و نا مفهوم نگذار
    .وقت شناس باش
    .از افراد ناشایست دوری کن
    .درپول دادن به بچه هایت خسیس نباش
    .اصالت داشته باش
    .هیچ وقت به سیاستمداران اعتماد نکن
    .از حدی که لازم است مهربانتر باش
    .وقتی عصبانی هستی به هیچ کاری دست نزن
    .بهترین دوست همسرت باش
    .تا وقتی شغل بهتری پیدا نکرده ای شغل فعلیت را از دست مده
    .سعی کن مفید ترین و با احساس ترین ادم روی زمین باشی
    .از کسی کینه به دل نگیر
    .برای تمام موجودات زنده ارزش قائل شو.
    .شکست را به راحتی بپذیر
    .وقتی پیروز شدی فخر فروشی نکن
    .خودت را درگیر مسائل بی اهمیت نکن
    .هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می اید
    .همیشه به قولت وفادار باش
    .تا میتوانی جدایی ها را به وصل تبدیل کن
    .عادت کن همیشه حتی زمانی که ناراحت هستی خودت را سرحال نشان دهی

    .زندگی را سخت نگیر
    .هیچ وقت قمار بازی نکن
    .وقتی با کار سختی رو به رو شدی به خودت تلقین کن که شکست غیر ممکن است
    .از وسایلت به خوبی محافظت کن
    .انتظار نداشته باش که پول برایت خوشبختی بیاورد
    .برای تغییر دادن دیگران بیش از حد تلاش مکن
    .همیشه خوش ظاهر و شیک پوش باش
    .پلها از بین نبر شاید مجبور باشی بار دیگر از رودخانه عبور کنی
    .خودت را دست کم نگیر
    .متواضع و فروتن باش
    .در ماشینت را همیشه قفل کن
    .قدرت بخشندگی را از یاد مبر
    .نسبت به مردمی که به تو میگویند خیلی صادق و بی ریا هستی محتاط باش
    .دوستیهای قدیم را دوباره تازه کن
    .سعی کن زندگی همیشه برایت پیام داشته باشد
    .کتاب مورد علاقه ات را دوباره بخوان
    . طوری زندگی کن که روی سنگ قبرت بنویسند : شخصی که از هیچ چیز در زندگیش پشیمان نبود
    .احمقانه رفتار مکن
    .وقتی می خواهی خانه بخری سه اصل مهم را فراموش مکن : منطقه منطقه و باز هم منطقه
    .هیچ وقت فرصت ابراز علاقه به دیگران را از دست مده
    .هیچ وقت تکه اخر کیک را نخور
    .بدان در چه وقت باید سکوت کنی

    .همیشه در اتومبیلت طناب داشته باش
    .وقتی مسواک میزنی شیر اب را ببند
    .سعی کن مشکلات را به جای بزرگ کردن حل کنی
    .کارت تبریکهای زیادی برای دیگران بفرست و با این عنوان امضاء کن : کسی که فکر میکند شما فوق العاده اید
    . برای فرزندانت اواز بخوان
    .برای فرزندانت کتاب بخوان
    .افتخاراتت را با دیگران قسمت کن
    .صدای خنده پدر و مادرت را ضبط کن
    .نگذار شرافتت لکه دار شود
    .هیچ وقت شادی دیگران را از بین نبر
    .به رستورانهای گران نرو
    .یک اشتباه را دو بار تکرار نکن
    .سعی کن برای دیگران الگو باشی
    .انگیزه ات در ازدواج عشق باشد
    .همیشه شکر گذار باش
    .کوچکترین پیشرفت ها را هم موفقیت بدان
    .وظیفه شناس باش
    . به جزئیات توجه کن

    .هیزم های شومینه را خودت خورد کن
    .از افراد بد بین دوری کن
    .بدان تمام چیزهایی که میشنوی درست نیست
    . به پیشخدمتها بیش از حد معمول انعام بده
    .هیچ وقت ماشین نخودی رنگ نخر
    .یادت باشد حتما به مادرت تلفن بزنی
    .در همان نگاه اول به نیروی عشق ایمان بیاور
    . هرگز ارزوها و رویاهای دیگران را کوچک نشمار
    .اگر کسی به تو ابنبات نعنایی تعارف کرد رد نکن
    . از صمیم قلب عشق بورز . ممکن است کمی لطمه ببینی اما تنها را استفاده بهینه از حیات همین است
    . همیشه عکسهای جدید از خودت بگیر
    . وقتی میدانی کسی واقعا زحمت کشیده که شیک شودبه او بگو : معرکه شده ای
    . علامت خاصی بین خودت و همسرت در نظر بگیر تا در مهمانی ها با او رد و بدل کنی تا بداند حتی در مکانهای شلوغ هم به او توجه داری
    . یادت باشد که محبت همه کس را تحت تاثیر قرار میدهد
    . هرگز پشت تلفن شماره کارت اعتباری ات را نگو
    . یادت باشد تمام مردم از چیزی وحشت دارند و به چیزی عشق می ورزند و چیزی را از دست داده اند
    . ارام صحبت کن اما در فکر کردن سریع باش

    . همیشه تنبیه را متناسب با خطا در نظر بگیر
    . هیچ وقت پایان فیلمها و کتابها را برای کسی نگو
    . هیچ وقت لیوان به دست عکس نگیر
    . با زنی که بی میل غذا می خورد ازدواج نکن
    . به دنبال درد سر نباش
    . سعی کن برای دیگران درد سر درست نکنی
    . سعی کن اولین کسی باشی که برای دفاع از خود بر می خیزد
    . فرصت قدم زدن با همسرت را از دست مده
    . شعر مورد علاقه ات را حفظ کن
    . وقتی گوشی تلفن را بر میداری لبخند بزن بدان که طرف مقابل اینرا از صدایت حس می کند
    . درباره موسیقی که مورد علاقه ات نیست اظهار نظر نکن
    . گشاده رو باش
    . دو کار را پس از تاریک شدن هوا انجام نده: شستن اتومبیل و وجین کردن باغچه
    . وقتی قصد حمایت از کسی را نداری حد اقل او را نترسان
    . راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نگیر
    . ثروت و مووفقیت را یکسان تلقی نکن
    . در بخشیدن خطای دیگران پیش قدم باش
    . قبل از انکه دست و صورتت را بشویی از بودن حوله یا دسمال مطمئن شو
    . وقتی جنسی را برای تعویض میبری با سرو وضع مرتب برو

    .................
    پ.ن : خداییش باید یه شماره حساب بدم ، حق المشاوره رو بریزید به حساب . آخر مشاورم ...
    فکر می کنم تا همینجا هم برای اینکه شما بگی و من بگم کافیه
    بجای اینکه مشکلت رو به گفت و شنود بذاری
    سعی کن به شنیده ها فکر کنی و اگر شدنی هستند عمل هم بکنی . شما 4 قدم بردار بعد بیا برای ادامه راه مشاوره بگیر . کم کم داری می شی مثل پشت کنکوری هایی که توی کتابخانه شون ، 6 سری کامل از کتابهای کنکور مختلف وجود داره بدون اینکه لای یکیشون باز شده باشه . جمع آوری مطالب بد نیست اما اگر عمل نکنی و همون آدم سابق باشی هیچ فایده ای برات نداره .
    فکر می کنم فعلا تا همینجا بس باشه .
    به امید روزهای بهتر
     
    تشکر شده توسط : 7 کاربر
  15. امروز این پست ها را خواندم
    البته من هم بسیار به مرگ می اندیشم و اصلا این حس را ندارم که با مرگ من همه دینا تمام میشود بلکه 100% عقیده دارم مرگ من هیچ تاثیری روی جهان نخواهد داشت ، اصولا زندگی را آنچنان دلنشین و جذاب نمیبینم ! از مرگ هم هراسی ندارم ؛ فقط دوست دارم راحت بمیرم !
    آن را رهایی از دلمشغولی های پایان ناپذیر و دل آزار دنیای خودم میبینم.
    البته عقیده ندارم زندگی برای همه اینطور است , حتی گاهی فکر میکنم ایکاش میشد زندگی ام را به کسانی که بنظر زندگی بهتری دارند هدیه بدهم تا بیشتر بمانند و لذت ببرند.
    دوست دارم یا تغییراتی که در زندگی ام لازم میدانم در زندگی ام رخ دهد ویا این پروسه ناراحت کننده و تکراری و غیر قابل تغییر (حداقل توسط من) تمامی پیدا کند.
    خیلی تلاش می کنم این تغییرات را بوجود آورم یا حداقل زمینه اش را فراهم کنم ولی جدا" تلاش هایم نتیجه نمیدهد و تجربیات شکست را افزایش میدهد.
    البته کارهای عادی زندگی ام را بدون مشکل و ظاهرا" با روحیه انجام میدهم (کار-ورزش-تغذیه و خرید پوشاک و ...) بطوریکه کسانی که از درونم آگاهی ندارند فکر میکنند مشکلی ندارم  و حتی روحیه خوبی دارم ! ولی در درون رضایت ندارم و فقط زندگی را تحمل میکنم !!!!

    اگر راهکاری دارید بگویید , خوشحال میشوم. ببخشید طولانی شد....
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
صفحه 2 از 3
رفتن به صفحه    2   


پرش به:  

شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید

Powered by phpBB ©



Forums ©

.: مسئوليت مطالب، تبليغات و محصولات ديگر سايتها به عهده خودشان است :.
.:: برداشت از مطالب اين سايت فقط با کسب مجوز از مدیریت و با ذکر مبنع و آدرس به صورت لینک بلامانع است ::.
.::: کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به دکتر رهام صادقی بوده و هرگونه سواستفاده از آن طبق ماده 12 قانون جرایم رایانه ای قابل پیگیری است :::.


ارسال ایمیل به دکتر رهام صادقی


مدت زمان ایجاد صفحه : 0.44 ثانیه (99)