سلام ؛
اول از همهچیز تشکر میکنم از آقای سامی که چقدر خوب راهنمایی میکنن (به جرأت میتونم بگم که حرفای دل منو میزنن!
)
و دوم...
دوست عزیزم خانم yellowapple؛
داستان زندگی شما فرق چندانی با زندگی من نداره ...
من هم تنهام ، منم دلم میخواد یکی رو واسه خودم داشته باشم که به خاطر خودم دوستم داشته باشه ، منم مثل تو دوست دارم یکی همیشه کنارم باشه تا احساس امنیت کنم ، دوست دارم یکی باشه که وقتی سردم شد برم تو بغلش گرم بشم ، یکی باشه که دستاش بهم آرامش بده و وجودش برام انگیزهای باشه واسه ادامه دادن، یکی باشه که جای خالی یک برادر رو واسهم پر کنه و همیشه حامی و پشتیبانم باشه....
اما..
میدونی که سرنوشت من و تو دست همون خداییه که ما رو تنها نمیذاره ...
دوست من ، درسته که من و تو تا الان کسی رو نداریم که به امیدش زندگی کنیم ولی این بنا نمیشه که زندگی رو زندون کنیم واسه خودمون .
چرا اینجوری فکر نمیکنی که تنها بودنت ممکنه یه امتحان باشه؟ (من اینجوری فکر میکنم)
من فکر میکنم اگه تا حالا خدا کسی رو واسه من نفرستاده شاید دلیلش این بوده که میخواد به من وقت بده تا به کارای دیگهم برسم .
منم مثل تو دوست دارم هرچه زودتر ازدواج کنم ولی به خودم قول دادم تا یه خونه واسه مامانم نخریدم ازدواج نمیکنم ؛ این مهمترین هدف زندگی منه که حاضرم به خاطرش صبر کنم و برای ازدواج کردن عجله نکنم ..
درسته که منم مثل تو احساس تنهایی میکنم ولی هیچوقت از زندگیم ناامید نشدم ، من خودمو دوست دارم و واسه ادامه دادن برای خودم یه هدف قرار دادم و گفتهم که تا به اون هدف نرسم به ازدواج فکر نمیکنم ...
به نظر من (البته اگه اجازه بدید!) ، به نظر من شما نباید تو خونه یه گوشه بشینی تا یکی بیاد و از تنهایی درت بیاره ، اگه خودت بری توی جمعهای مختلف شرکت کنی و سعی کنی بیشتر تو اجتماع باشی (حتی جمعهایی که ممکنه واسه امثال من و تو ملالآور باشه، مثلا بین پیرزنا!!!!
) لااقل یه کمک کوچیکی به خودت کردی و قدمی برداشتی تا از تنهاییت بیای بیرون .
من تا قبل از اینکه بیام سر کار یه آدم گوشهگیر بودم ، از بیرون رفتن میترسیدم ، از نگاههای مردم میترسیدم ، تا حدی که وقتی بین چندتا آدم مینشستم نمیتونستم حرف بزنم ، همیشه ساکت بودم و تو عالم خودم سیر میکردم ، تا روزی که مجبور شدم برم بیرون کار کنم ، از اون روز تا حالا میبینم که زندگیم چقد تغییر کرده (در جهت مثبت) ، با مردم آشنا شدم ، استعدادهایی که خودم دستی دستی سرکوبشون کرده بودم شکوفا شدند ، یاد گرفتم حرف بزنم و اظهارنظر کنم ، خلاصه اینکه خیلی تغییر کردم و از این تغییر راضی هستم، و مطمئنم که دنیا هم بیشتر باب میلم شده ...
همیشه زندگی اونجوری که ما آدما دلمون میخواد پیش نمیره ، همیشه دنیا اونجوری که ما میخوایم تغییر نمیکنه ...
تو آدم متدینی هستی و میدونی که خدای مهربون تو کتابش آورده که (ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم) یعنی تا خودت در خودت تغییر ایجاد نکنی زندگیت همینجوری میمونه یعنی هیچ تغییری نمیکنه .
پس درنگ نکن و از خودت شروع کن تا دنیای دور و برتو تغییر بدی ...
زندگی کن و از زندگی لذت ببر و واسه خودت یه هدف تعیین کن ...(باور کن هیچ چیز به اندازهی این هدفی که من واسه خودم معین کردم به من شوق زندگی کردن نداد ، پیشنهاد میکنم این کارو بکن حتما موفق میشی)
در مورد پسرفت توی زندگی هم میخوام اینو بگم ****
افتادن در گل و لای ننگ نیست، ننگ در این است که آنجا بمانی**** (این جمله خیلی رو من تأثیر گذاشت)
خلاصه.....
از تایپ کردن که خسته نشدم ولی انگار نوشتهم خیلی طولانی شد ...
(راستی من تو زندگیم تجربههای تلخ زیادی داشتم ازجمله یه تجربهی تلخ عاطفی ، که اگه مایل بودی واسهت تعریفش کنم خبرم کن!)
در نهایت توصیههای آقای سامی رو جدی بگیر...
امیدوارم که همیشه موفق باشی و از تنهاییتم بیای بیرون .